با اشاره توام با اصرار مادر خانواده بالاخره دختر طفل
با اشاره تواَم با اصرار مادرِ خانواده بالاخره دختر طفل معصوم در حالیکه چادری با گلهای ریز صورتی رنگ به سر داشت با یه سینی چای از آشپزخونه وارد هال شد و ابتدا مستقیم رفت طرف مادرم ، در این لحظه من در یک آن سه صحنه ایجاد شده در هال رو رصد می کردم اول اینکه دیدم دختر بنده خدارنگش مثل گچ سفید شده و از مدل چادر سر کردنش معلوم بود اصلا بلد نیست چادر سرش کنه بطوریکه هر لحظه بیم این می رفت که چادر زیر پاش گیر کنه و دوباره صحنه محیرالعقول داخل آشپزخونه که من ندیده بودم تکرار بشه ...
صحنه دیگه ای که بطور جسته گریخته رصد می کردم خنده های غیر عادیِ مادر دختر خانم بود که تمومی نداشت و کم کم داشت تبدیل به قهقهه میشد و ظاهراً مدل زمین خوردن دختر خانم در آشپزخونه هنوزم باعث خنده ایشون بود...
صحنه سومی که رصد می کردم صحنه ای بود که دختر خانم سینی چای رو جلوی مادرم گرفته بود و مادرم به جای برداشتن چای یه دفه دست برد به چادر دختر خانم و با بیان جمله« ماشاالله چه دختر خوشگلی»
چادر رو به آرامی از سر دختر خانم کشید و باز با بیان جمله ( به به چه خرمنِ مویی) به جزئیات مورد نظر خودش رسید...
زیاد تطویل کلام نکنم ، چایی رو نفهمیدم چجوری خوردم و از خجالت موفق نشدم حتی یه تارِ موی دختر خانم رو ببینم...
قرار شد یه جلسه دیگه هم بیایم منزل دختر خانم برای صحبتهای تکمیلی
خداحافظی ما تا وسط حیاط ادامه پیدا کرد
در خلال خداحافظی چشمم خورد به اون پسر بچه ای که در بدو ورود توپ رو به دسته گل کوبیده بود ، هنوزم مشغول شیطنت و جفتک زدن در حیاط بود تصمیم گرفته بودم با یه ضربه کوچیک غافلگیر کننده حالشو بگیرم ...
در حالیکه مادر و خواهرم مشغول خداحافظی بودن و چند تا خانم دیگه هم به جمع اضافه شده بودند از فرصت استفاده کردم خودمو به اون پسربچه رسوندم و یه ضربه دل خنک کُن چسبوندم به پس کله اش و سریع از در حیاط خارج شدم ولی یه دفه پسربچه سرتق صداشو بلند کرد و رو کرد به یکی از خانومهای حاضر در محل و ضمن اشاره به من گفت : مامان این آقا منو میزنه....!!🥴 دیگه پشت سرمو نگاه نکردم پریدم تو ماشین پیکان پسر خاله ام که ما رو به محل رسونده بود....!!
فعلا...
صحنه دیگه ای که بطور جسته گریخته رصد می کردم خنده های غیر عادیِ مادر دختر خانم بود که تمومی نداشت و کم کم داشت تبدیل به قهقهه میشد و ظاهراً مدل زمین خوردن دختر خانم در آشپزخونه هنوزم باعث خنده ایشون بود...
صحنه سومی که رصد می کردم صحنه ای بود که دختر خانم سینی چای رو جلوی مادرم گرفته بود و مادرم به جای برداشتن چای یه دفه دست برد به چادر دختر خانم و با بیان جمله« ماشاالله چه دختر خوشگلی»
چادر رو به آرامی از سر دختر خانم کشید و باز با بیان جمله ( به به چه خرمنِ مویی) به جزئیات مورد نظر خودش رسید...
زیاد تطویل کلام نکنم ، چایی رو نفهمیدم چجوری خوردم و از خجالت موفق نشدم حتی یه تارِ موی دختر خانم رو ببینم...
قرار شد یه جلسه دیگه هم بیایم منزل دختر خانم برای صحبتهای تکمیلی
خداحافظی ما تا وسط حیاط ادامه پیدا کرد
در خلال خداحافظی چشمم خورد به اون پسر بچه ای که در بدو ورود توپ رو به دسته گل کوبیده بود ، هنوزم مشغول شیطنت و جفتک زدن در حیاط بود تصمیم گرفته بودم با یه ضربه کوچیک غافلگیر کننده حالشو بگیرم ...
در حالیکه مادر و خواهرم مشغول خداحافظی بودن و چند تا خانم دیگه هم به جمع اضافه شده بودند از فرصت استفاده کردم خودمو به اون پسربچه رسوندم و یه ضربه دل خنک کُن چسبوندم به پس کله اش و سریع از در حیاط خارج شدم ولی یه دفه پسربچه سرتق صداشو بلند کرد و رو کرد به یکی از خانومهای حاضر در محل و ضمن اشاره به من گفت : مامان این آقا منو میزنه....!!🥴 دیگه پشت سرمو نگاه نکردم پریدم تو ماشین پیکان پسر خاله ام که ما رو به محل رسونده بود....!!
فعلا...
- ۱۰.۰k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط