اورا
🔹 #او_را ... (۷۰)
اعصابم واقعا خورد شده بود !
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه !
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست !
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم .
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم
مانع پیاده شدنم شد !
تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود !
نمیدونستم چرا
برای چی
امّا باید میدیدمش !
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم !
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-هفتادم/
اعصابم واقعا خورد شده بود !
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه !
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست !
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم .
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم
مانع پیاده شدنم شد !
تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود !
نمیدونستم چرا
برای چی
امّا باید میدیدمش !
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم !
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-هفتادم/
- ۱.۱k
- ۱۸ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط