خان زاده پارت240
#خان_زاده #پارت240
در کمال تعجب مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت
_از اهورا؟چه طور می تونی همچین حرفی بزنی؟
هلیا به جای من با صدای ضعیفی گفت
_خانوم میشه به من بگید شما چه نسبتی با اهورا دارید؟
مهتاب تند و قاطع گفت
_خوب من خواهرشم! نمی فهمم این دختره جه طور روش میشه همچین تهمتی به من بزنه. درسته من یه پسر دارم اما از شوهر مرحوممه!
با ناباوری گفتم
_شما دیگه چه موجوداتی هستین؟شما انسانیت ندارین؟پسرتون این دخترم گول زده شما هم یا دروغاتون دارید بیشتر فریبش میدید؟
مادرش طلبکار و عصبی گفت
_کی کیو فریب میده؟
رو کرد به هلیا و ادامه داد
_این دختر بی آبروعه... همین چند وقت پیش اینجا نامزد کرد دو روز بعد خبر خرابکاریش با یکی دیگه تو روستا پیچید.قبلشم که با هزار دوز و کلک و ورد و جادو خودش انداخت به پسر من اما خداروشکر اهورای من دم به تله نداد حتی دستشم به این دختر نزد چون ذاتش اونقدر کثیفه که پسرم رغبتش نشد. حالا هم که طلاقش داده از هر شرایطی استفاده میکنه تا زهرش و به پسرم بریزه. دختر ما که مهریه تو دادیم دیگه دردت چیه؟
این همه وقاحت باورم نمیشد. هلیا با تاسف نگاهم کرد و گفت
_فکر نمیکردم تا این حد بدبخت باشی که چنین دروغهایی واسم به هم ببافی!
با صورتی قرمز شده گفتم
_دارن دروغ میگن چرا نمی فهمی؟ من زنش بودم که با مهتاب ازدواج کرد چون من نمیتونستم بچه دار بشم. اون بچه هم مال اهوراست...
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
در کمال تعجب مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت
_از اهورا؟چه طور می تونی همچین حرفی بزنی؟
هلیا به جای من با صدای ضعیفی گفت
_خانوم میشه به من بگید شما چه نسبتی با اهورا دارید؟
مهتاب تند و قاطع گفت
_خوب من خواهرشم! نمی فهمم این دختره جه طور روش میشه همچین تهمتی به من بزنه. درسته من یه پسر دارم اما از شوهر مرحوممه!
با ناباوری گفتم
_شما دیگه چه موجوداتی هستین؟شما انسانیت ندارین؟پسرتون این دخترم گول زده شما هم یا دروغاتون دارید بیشتر فریبش میدید؟
مادرش طلبکار و عصبی گفت
_کی کیو فریب میده؟
رو کرد به هلیا و ادامه داد
_این دختر بی آبروعه... همین چند وقت پیش اینجا نامزد کرد دو روز بعد خبر خرابکاریش با یکی دیگه تو روستا پیچید.قبلشم که با هزار دوز و کلک و ورد و جادو خودش انداخت به پسر من اما خداروشکر اهورای من دم به تله نداد حتی دستشم به این دختر نزد چون ذاتش اونقدر کثیفه که پسرم رغبتش نشد. حالا هم که طلاقش داده از هر شرایطی استفاده میکنه تا زهرش و به پسرم بریزه. دختر ما که مهریه تو دادیم دیگه دردت چیه؟
این همه وقاحت باورم نمیشد. هلیا با تاسف نگاهم کرد و گفت
_فکر نمیکردم تا این حد بدبخت باشی که چنین دروغهایی واسم به هم ببافی!
با صورتی قرمز شده گفتم
_دارن دروغ میگن چرا نمی فهمی؟ من زنش بودم که با مهتاب ازدواج کرد چون من نمیتونستم بچه دار بشم. اون بچه هم مال اهوراست...
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۴۲.۰k
۱۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.