خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت241

‌داد زد
_بسه دیگه دروغ نگو... من احمق بودم که به حرف تو تا اینجا اومدم.
کلافه گفتم
_چرا نمیفهمی دارن دروغ میگن؟برو بپرس... از همه بپرس...این دو تا...
نذاشت حرفم و تموم کنم و در حالی که به سمت ماشینش می رفت گفت
_میخواستی با دروغات منو شوهرم و جدا کنی اما کور خوندی خانوم... به لطف تو اعتمادم بهش بیشتر شد.
سوار ماشینش شد و منو با بهت و ناباوری تنها گذاشت.
مادر اهورا پیروزمندانه نگاهم کرد و گفت
_چی شد؟ خواستی پسرم و خرابش کنی خودت خراب شدی؟
با نفرت گفتم
_واقعا چه جور موجوداتی هستین شما؟مهتاب تو چرا؟
سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت.
جلو رفتم و گفتم
_نمی فهمم مشکلت با من چیه اما پسرت یه کلاهبرداره... یه عوضی دختر باز که براش فرقی نداره با کاراش طرف مقابل چه ضربه ای می بینه. جنابعالی هم با کارات پشتش در میای اما یه روز آه من و بقیه دامن تک تک تونو میگیره.
حرفم و زدم و با عصبانیت برگشتم. تند قدم برداشتم.
کار اهورا بود مطمئنم... اون عوضی سریع خبر داد به مامانش تا دروغ به هم ببافن....
هوا رو به تاریکی بود و من با قدم های تند جلو می رفتم. انگار فراموش کرده بودم کم کم می خورم به جاده و دیگه ماشینی برای رفت و آمد پیدا نمیشه


🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت242

بی اهمیت به راهم ادامه دادم دادم. هنوز هوا کامل تاریک نشده بود که ماشینی با سرعت جلوی پام توقف کرد.
اهورا با خشم از ماشین پیاده شد و داد زد
_تو عقل تو کلت نیست؟واسه چی به هلیا گفت بچه دارم؟
حرصم گرفت و بدتر از خودش داد زدم
_گفتم چون باید می گفتم. حالا عصبانیتت واسه چیه؟ مامان جونت و مهتاب گندکاری تو جمعش کردن به لطف من اعتمادش بهت بیشتر شد.
چنگی به موهاش زد و غرید
_اگه می رفت و از بقیه سؤال می‌کرد چی؟من که یه مدته کاری به کارت ندارم پس دردت چی بود؟
منفجر شدم و داد زدم
_دردم؟دردم زندگی خراب شدمه... دردم تویی... تویی که هر بار با یه دروغ جدید میای... دردم اون شب لعنتیه... دردم اتفاقاییه که به لطف تو تجربه کردم.
اشکامو پاک کردم. رسما به هق هق افتاده بودم.
تحلیل رفتم.چشمام سیاهی رفت که فهمید و به سمتم اومد.. تند و نگران گفت
_خوبی؟
با دستم مانع جلو اومدنش شدم.ضعیف نالیدم
_برو... بهترین لطفیه که میتونی در حقم بکنی.
پشتم و بهش کردم و به راهم ادامه دادم که داد زد
_سوار شو می‌رسونمت!
اعتنایی نکردم. حالم به هم می‌خورد و چشمام سیاهی می رفت.
قدمام نامرتب شده بود...با سرکشی داشتم می رفتم که بازوم با شدت کشیده شد..


🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۱۶)

#خان_زاده #پارت243دیگه حتی توان اعتراض کردن هم نداشتم.با اج...

#خان_زاده #پارت245حس عجیبی وجودم و فرا گرفت.چرا با وجود تما...

#خان_زاده #پارت240در کمال تعجب مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت...

#خان_زاده #پارت239* * * * *با لرزش جلو رفت و چند تقه به در ...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط