از اتاق زدم بیرون یه راه رو بود که اتاق زیاد بود و ته راه
از اتاق زدم بیرون یه راه رو بود که اتاق زیاد بود و ته راه رو در باز بود میخورد به اشپزخونه رفتم تو اشپز خونه
اشپزخونش از خونه منم بزرگ تر بود پس خونش چی باشه؟
با تعجب همه جاهارو نگاه میکردم دوتا خدمتکار بیشتر نبود خانم لی و یکی دیگه
خدمتکار:میشه این سنی رو ببری رو میز بچینی
ا.ت: ها؟بله بله
برداشتم بردم طرف خروجی اشپز خونه که به یا سالن بزرگ ختم میشد یک طرف صالن پله میخورد میرفت طبقه بالا
طرف دیگه یه میز نهار خوری 12 نفره سلطنتی بود رفتمو ظرفا رو تو سینی برداشتم و رو میز چیدم سینی بردم تو آشپزخونه
ا.ت: خاله من نمیخوام ببینمش میشه همینجا بشینم وقتی تپوند صبحانشو بیام جمع کنم
خانم لی:خیله خب این دفعه اشکال نداره ولی دفعه بعد رئیس اجازه نمیده
ا.ت:اوهوم ممنون
نشستم رو صندلی ای که تو اشپزخونه بود
به این فکر بودم که این اتفاقا برام چجوری به اشتباهاتم فکر میکردم که پشیمونی باراشون دیگه فایده ای نداره اما من فقط میخواستم کمک کنم اگه می دونستم که پشت اون قتل این ادم اشغال باشه عمرا دست به سیاه و سفیدش میزدم
ولی چطور یه ادم میتونه انقد سنگدلو بی رحم باشه؟ دلیل این بی رحمی چیه؟ چرا واقعا مردم چه گناهی کردن
بیخیال افکارم شدمو خودمو مشغول کردم بعد چند مین بلاخره صیحانه خوردنش تموم شد رفتمو میزو جمع کردم
روی یه میز گرد کوچیک دور هم نشستیم
ا.ت به خدمتکار:اسمت چیه؟
خدمتکار: یئون بونگ
ا.ت: منم ا.تم خوشبختم
یه لبخند زد
بونگ:منم
ا.ت:چند سالته؟
بونگ: 27
ا.ت:جدا؟ چند ساله اینجایی؟
بونگ:چهار سال؟
ا.ت:توهم مثه من اومدی اینجا؟
بونگ: نه خانم جین منو اوردن اون موقع 23 خیلی مهربون بودن با کمال احترام بهم جای خواب دادن و باهام خوب رفتار میکردن منو یکی از خدمتکار های دیگه که تازگیا رفت خیلی به خانم جین وفادار بودیم اقا و خانم همیشه به ما لطف میکردن
ا.ت:خب پس چطور از یک خانم و اقای مهربونو بخشنده ای پسری به این بی تربیتی پدید اومده؟
بونگ:خیلی زود قضاوت نکن ادمایی که محبت میکنن این حقشون نیست که بدی ببینن اونایی که اعتماد میکنن بدترین ضربه هارو میخورن
ا.ت: منظورت چیه؟
بونگ:من نمیتونم چیزی از گذشته اقا بگم ولی زود قضاوت نکن*لبخنده
ا.ت:اوکی ولی دلیل نمیشه عصبانیتی که از یکی دیگه داری رو روی بقیه خالی کنی
بونگ: اگه توهم عاشق بودی همینکارو میکردی
ا.ت: نمیدونم بی خیال
خانم لی با یه سینی قهو اومد نشست بفرمایید قهوه
ا.ت:ممنون
خانم لی:راستی ا.ت رئیس گفت لیوان قهوشو تو براش ببری
ا.ت: من؟ چرا من
خانم لی: نمی دونم ولی نگران نیاش
ا.ت: هه اون باید نگران باشه
بلند شدم از رو صندلی
ا.ت: اتاقش کجاست
خانم لی: اون بالا اتاق اولی
ا.ت: خیله خب
اشپزخونش از خونه منم بزرگ تر بود پس خونش چی باشه؟
با تعجب همه جاهارو نگاه میکردم دوتا خدمتکار بیشتر نبود خانم لی و یکی دیگه
خدمتکار:میشه این سنی رو ببری رو میز بچینی
ا.ت: ها؟بله بله
برداشتم بردم طرف خروجی اشپز خونه که به یا سالن بزرگ ختم میشد یک طرف صالن پله میخورد میرفت طبقه بالا
طرف دیگه یه میز نهار خوری 12 نفره سلطنتی بود رفتمو ظرفا رو تو سینی برداشتم و رو میز چیدم سینی بردم تو آشپزخونه
ا.ت: خاله من نمیخوام ببینمش میشه همینجا بشینم وقتی تپوند صبحانشو بیام جمع کنم
خانم لی:خیله خب این دفعه اشکال نداره ولی دفعه بعد رئیس اجازه نمیده
ا.ت:اوهوم ممنون
نشستم رو صندلی ای که تو اشپزخونه بود
به این فکر بودم که این اتفاقا برام چجوری به اشتباهاتم فکر میکردم که پشیمونی باراشون دیگه فایده ای نداره اما من فقط میخواستم کمک کنم اگه می دونستم که پشت اون قتل این ادم اشغال باشه عمرا دست به سیاه و سفیدش میزدم
ولی چطور یه ادم میتونه انقد سنگدلو بی رحم باشه؟ دلیل این بی رحمی چیه؟ چرا واقعا مردم چه گناهی کردن
بیخیال افکارم شدمو خودمو مشغول کردم بعد چند مین بلاخره صیحانه خوردنش تموم شد رفتمو میزو جمع کردم
روی یه میز گرد کوچیک دور هم نشستیم
ا.ت به خدمتکار:اسمت چیه؟
خدمتکار: یئون بونگ
ا.ت: منم ا.تم خوشبختم
یه لبخند زد
بونگ:منم
ا.ت:چند سالته؟
بونگ: 27
ا.ت:جدا؟ چند ساله اینجایی؟
بونگ:چهار سال؟
ا.ت:توهم مثه من اومدی اینجا؟
بونگ: نه خانم جین منو اوردن اون موقع 23 خیلی مهربون بودن با کمال احترام بهم جای خواب دادن و باهام خوب رفتار میکردن منو یکی از خدمتکار های دیگه که تازگیا رفت خیلی به خانم جین وفادار بودیم اقا و خانم همیشه به ما لطف میکردن
ا.ت:خب پس چطور از یک خانم و اقای مهربونو بخشنده ای پسری به این بی تربیتی پدید اومده؟
بونگ:خیلی زود قضاوت نکن ادمایی که محبت میکنن این حقشون نیست که بدی ببینن اونایی که اعتماد میکنن بدترین ضربه هارو میخورن
ا.ت: منظورت چیه؟
بونگ:من نمیتونم چیزی از گذشته اقا بگم ولی زود قضاوت نکن*لبخنده
ا.ت:اوکی ولی دلیل نمیشه عصبانیتی که از یکی دیگه داری رو روی بقیه خالی کنی
بونگ: اگه توهم عاشق بودی همینکارو میکردی
ا.ت: نمیدونم بی خیال
خانم لی با یه سینی قهو اومد نشست بفرمایید قهوه
ا.ت:ممنون
خانم لی:راستی ا.ت رئیس گفت لیوان قهوشو تو براش ببری
ا.ت: من؟ چرا من
خانم لی: نمی دونم ولی نگران نیاش
ا.ت: هه اون باید نگران باشه
بلند شدم از رو صندلی
ا.ت: اتاقش کجاست
خانم لی: اون بالا اتاق اولی
ا.ت: خیله خب
۲.۶k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.