۲۹
#۲۹
با تمام وجود جیغ کشیدم...
روی هوا بودمو داشتم کم کم به زمین میرسیدم..هیچی دستم نمیومد که بگیرمش..
مرگ رو توی رگهام احساس کردم که یکی منو توی هوا بغل کرد و مثله پرنده نجاتی به طبقه بالا رسوند...
چشمامو بسته بودم..قصد باز کردنشو نداشتم..مثله نوزادی در آغوش مادر یا پدرش..!
آرامشم وصف نشدنی بود!
آروم لای چشمامو باز کردم..توی اون لحظه هیچ تصوری نداشتم ک کی نجاتم داده..هرکی بوده!
فرشته نجات جونمه..!
با دیدن صورت یاشا که با لبخندی که تا بحال روی لبش ندیده بودم..جیغ خفه ایی کشیدم!سریع از بغلش پریدم پایین..
با کف دست محکم توی تخته سینش زدم..
حتی یه قدمم عقب نرفت..
نفس نفس میزدم..
با جیغ گفتم:
-برو گمشو یاشا..!برو به درکـ..!..قصد جونمو کردی؟!..دیشب میخواستی منو بکشی؟!..اصا عرشیا کو؟!..اون سنگ فیروزه دیشبی توی گلوی من چی بود؟!..خواستی منو بکشی ولی موفق نشدی!..رو دلت بمونه تار مویی از سر منو دوستام کم بشه!..میشنوی؟!..به دلت بمونه!
لبخند روی لبش محو شد..
یاشا-هیچوقت!
هر لحظه انتظار داشتم بزنه زیر گریه!
جوری با بغض گفت که...
میدونستم حرفایی که زدم حرف حق نبود!
یاشا اگه مرگ منو میخواست..اصلا و عبدا نجاتم نمیداد..!الان نبودم و بجز جسم بی روح و جونم از من چیز دیگه ایی داخل این یتیم خونه نبود..!بایستی جنازمو پیدا میکردند..!سکوت مرگباری یتیم خانه را احاطه کرده بود..!
برگشتو پشتشو کرد به من..دوباره نالید..
یاشا-هیچوقت یلدا!..هیچوقت!
و کم کم ازم دور شد..!
در اتاق باز و اوا اومد بیرون..
اومد کنارم ایساد..با تعجب به جای خالی نرده نگاه کرد...
اوا-نرده ها کو؟!
پوفی کردم..
به جای نبودن نرده ها اشاره کردم..
-افتادن رو زمین!..
بقیه جریان رو که براش تعرف کردم اشک چشاشو پر کردو خودشو انداخت بغلم..محکم بغلم کرد!
داشتم خفه میشدم..
به پشت کمرش زدم..
-اوا..ولم کن کره خر..نمردم که..ولی احتمالا با ادامه دادن این کارت منو به کشتن میدی..
ازم جدا شد و یکی اروم زد تو گوشم..
اوا-زهرمار..!
لبخند دندون نمایی زدم..
-اینقدر عزیز بودمو خبر نداشتم؟!
اوا-بیشعور!
دست به کمر زدم..
-شما نسبت به ما لطف دارید..!
اوا یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت..
اوا-کی نجاتت داد؟!
توی چشای طوسی رنگش زل زدم..
اشک چشمامو نمناک کرد..!
-چشات بدجور منو یاد لیلی میندازه!
اشک روی گونم سر خورد.. !
سریع با پشت دست پاکش کردم..!
اوا-دلم واسش تنگ شده!
خنده تلخی کردم..
-چقدر قلقلکی بود؟!
همراه با اشک خندید..
اوا-آره..خیلی...!..راستی نگفتی کی نجاتت داد..!؟
سر زند نبود..
چپ چپ نگاش کردم..
-اینقد آی کیوت بالا؟
دستشو گذاشت روی دهنش با چشای گرد هین بلندی کشید!
اوا-یاشا؟!
-اره!
اخماش توهم شد..
اوا-چه چیزی باعث میشه اون هربار بشه دایه بهتر از مادرو بیاد تورو نجات بده؟!نکه ما ناراحت میشیم نجات پیدا کنی نه!..ولی اون انگار قصد داره خودشو پیش تو خوب جلوه بده!
شونه بالا انداختم..
-نمیدونم..ولی خواهش میکنم دهن لقی نکن!..پیش بچها چیزی نگو!
خندید..
یه خنده شکلاتیه خالص..تلخ تلخ!
اوا-روز اول که اریا و عرشیا اومدن..!
عرشیا با اریا بحث میکرد میگفت تو دهن لقی..!
با یاد آوری روزی که اریا و عرشیا اومدن قلبم فشرده شد..
چقدر اون روزا دور هم خوشبخت بودیم!
به قول معروف..از دست ندادی واسه همین قدر نمیدونی!
با تمام وجود جیغ کشیدم...
روی هوا بودمو داشتم کم کم به زمین میرسیدم..هیچی دستم نمیومد که بگیرمش..
مرگ رو توی رگهام احساس کردم که یکی منو توی هوا بغل کرد و مثله پرنده نجاتی به طبقه بالا رسوند...
چشمامو بسته بودم..قصد باز کردنشو نداشتم..مثله نوزادی در آغوش مادر یا پدرش..!
آرامشم وصف نشدنی بود!
آروم لای چشمامو باز کردم..توی اون لحظه هیچ تصوری نداشتم ک کی نجاتم داده..هرکی بوده!
فرشته نجات جونمه..!
با دیدن صورت یاشا که با لبخندی که تا بحال روی لبش ندیده بودم..جیغ خفه ایی کشیدم!سریع از بغلش پریدم پایین..
با کف دست محکم توی تخته سینش زدم..
حتی یه قدمم عقب نرفت..
نفس نفس میزدم..
با جیغ گفتم:
-برو گمشو یاشا..!برو به درکـ..!..قصد جونمو کردی؟!..دیشب میخواستی منو بکشی؟!..اصا عرشیا کو؟!..اون سنگ فیروزه دیشبی توی گلوی من چی بود؟!..خواستی منو بکشی ولی موفق نشدی!..رو دلت بمونه تار مویی از سر منو دوستام کم بشه!..میشنوی؟!..به دلت بمونه!
لبخند روی لبش محو شد..
یاشا-هیچوقت!
هر لحظه انتظار داشتم بزنه زیر گریه!
جوری با بغض گفت که...
میدونستم حرفایی که زدم حرف حق نبود!
یاشا اگه مرگ منو میخواست..اصلا و عبدا نجاتم نمیداد..!الان نبودم و بجز جسم بی روح و جونم از من چیز دیگه ایی داخل این یتیم خونه نبود..!بایستی جنازمو پیدا میکردند..!سکوت مرگباری یتیم خانه را احاطه کرده بود..!
برگشتو پشتشو کرد به من..دوباره نالید..
یاشا-هیچوقت یلدا!..هیچوقت!
و کم کم ازم دور شد..!
در اتاق باز و اوا اومد بیرون..
اومد کنارم ایساد..با تعجب به جای خالی نرده نگاه کرد...
اوا-نرده ها کو؟!
پوفی کردم..
به جای نبودن نرده ها اشاره کردم..
-افتادن رو زمین!..
بقیه جریان رو که براش تعرف کردم اشک چشاشو پر کردو خودشو انداخت بغلم..محکم بغلم کرد!
داشتم خفه میشدم..
به پشت کمرش زدم..
-اوا..ولم کن کره خر..نمردم که..ولی احتمالا با ادامه دادن این کارت منو به کشتن میدی..
ازم جدا شد و یکی اروم زد تو گوشم..
اوا-زهرمار..!
لبخند دندون نمایی زدم..
-اینقدر عزیز بودمو خبر نداشتم؟!
اوا-بیشعور!
دست به کمر زدم..
-شما نسبت به ما لطف دارید..!
اوا یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت..
اوا-کی نجاتت داد؟!
توی چشای طوسی رنگش زل زدم..
اشک چشمامو نمناک کرد..!
-چشات بدجور منو یاد لیلی میندازه!
اشک روی گونم سر خورد.. !
سریع با پشت دست پاکش کردم..!
اوا-دلم واسش تنگ شده!
خنده تلخی کردم..
-چقدر قلقلکی بود؟!
همراه با اشک خندید..
اوا-آره..خیلی...!..راستی نگفتی کی نجاتت داد..!؟
سر زند نبود..
چپ چپ نگاش کردم..
-اینقد آی کیوت بالا؟
دستشو گذاشت روی دهنش با چشای گرد هین بلندی کشید!
اوا-یاشا؟!
-اره!
اخماش توهم شد..
اوا-چه چیزی باعث میشه اون هربار بشه دایه بهتر از مادرو بیاد تورو نجات بده؟!نکه ما ناراحت میشیم نجات پیدا کنی نه!..ولی اون انگار قصد داره خودشو پیش تو خوب جلوه بده!
شونه بالا انداختم..
-نمیدونم..ولی خواهش میکنم دهن لقی نکن!..پیش بچها چیزی نگو!
خندید..
یه خنده شکلاتیه خالص..تلخ تلخ!
اوا-روز اول که اریا و عرشیا اومدن..!
عرشیا با اریا بحث میکرد میگفت تو دهن لقی..!
با یاد آوری روزی که اریا و عرشیا اومدن قلبم فشرده شد..
چقدر اون روزا دور هم خوشبخت بودیم!
به قول معروف..از دست ندادی واسه همین قدر نمیدونی!
۵.۲k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.