۲۸
#۲۸
کم کم صدا ها گنگ شدن دیگه چیزی نشنیدم..
.
.
.
.
.
.
لای چشمامو آروم باز کردم..درد بدی توی سرم پیچید..دستمو روی سرم گذاشتمو سرجام نشستم..!
انگار همه چیز یه خواب بود!
یه رویای تلخ!
بیشتر شبیه کابوس!
نگام به توسکا افتاد که خواب بود..اوا و اریا هم نبودن..
پتو رو از روی خودم کنار زدم و بالای سر توسکا رفتم..
چقدر معصوم خوابیده بود..دلم نیومد بیدارش کنم..
نگاهی به لباسام انداختم..
من دیشب این لباسا تنم نبود..
با یادآوریش دستمو روی گلوم گذاشتم..با نفس کشیدنم درد میکرد..
کنار پنجره رفتم..واقعا ثمره طوفان دیشب بهشت شدن باغ بود..
درختا جون تازه ایی گرفته بودن..
بغضم گرفت!
دلم تنگ بود!
دلم تنگ گذشته..!
درسته زخم نداشتن پدر مادر رو یدک میکشیدیم..!ولی بازم کنار هم میخندیدیم!
لیلی!دلم برات تنگ شده دیوونه!
قطره اشکی با لجاجت روی گونم سر خورد..
و همین کافی بود که اشکام راه خودشونو پیدا کنن..
هق هق خفم بیشتر اذیتم میکرد..
خدایا!
خدایا!
فقط تو میتونی حالمو خوب کنی!
دردیو که دادی باید دوا کنی!
انداختیمون توی یه راه پر پیچو خم..!
راه رو بهمون نشون بده!
نفس تو سینه حبس شدمو دادم بیرون.. و از اتاق بیرون رفتم..
خواستم از راهپله ها برم پایین که در کمال تعجب اریا و اوا رو دیدم که با لباسای خاکی دارن میان بالا..
-سلام..
سرشونو بالا اوردن..
اریا-سلام!
اوا-بهتری؟
سری چپو راست تکون دادم..
بالا رسیدن..
به نرده تکیه دادم..
با دست لباساشونو اشاره کردم..
-رفته بودین حمامه خاک؟!
اوا-بریم تو اتاق میگیم..
-باش..
وارد اتاق شدیم که توسکا هم بیدار شدو با چهره خوابالود سرجاش نشست..
اریا-رفتیم قبرای خالی رو پر کردیم..نمیخواستم چشمم بهشون بیوفته!
باهاش موافق بودم..
گوشیش زنگ خورد..به صفحه گوشی نگاه کرد..اخماش رفت توهم.. روی سایلنت گذاشت..
-فضول نیستم!..ولی جواب بده شاید یکی کارت داشته باشه..
اریا-عسله!..حتما میخواد از عرشیا بپرسه..بنظرت بردارم چی جوابشو بدم؟!
دلم گرفت..بیچاره عسل!
گناه داره!
خدا میدونه الان چه حالو روزیو داره!
سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود پرسیدم..
-چطور اومدیم داخل..؟!
اوا لبخند تلخی زد..
اوا-وقتی بیهوش شدی!..کلی ترسیدیم!.ولی کمی که گذشت در خود به خود باز شد!
یا زبون لبمو تر کردم..
نتونستم جو اتاقو تحمل کنم..از اتاق اومدم بیرون..
دو دستمو گذاشتم روی نرده راهپله و تکیمو بهش دادم..
چطور باید یاشا رو از بین برد..
یهو نرده صدای تقی دادو از جا کنده شد..
صدای برخورد نرده به زمین با جیغ من درهم آمیخته و معلق شدن من روی هوا!
کم کم صدا ها گنگ شدن دیگه چیزی نشنیدم..
.
.
.
.
.
.
لای چشمامو آروم باز کردم..درد بدی توی سرم پیچید..دستمو روی سرم گذاشتمو سرجام نشستم..!
انگار همه چیز یه خواب بود!
یه رویای تلخ!
بیشتر شبیه کابوس!
نگام به توسکا افتاد که خواب بود..اوا و اریا هم نبودن..
پتو رو از روی خودم کنار زدم و بالای سر توسکا رفتم..
چقدر معصوم خوابیده بود..دلم نیومد بیدارش کنم..
نگاهی به لباسام انداختم..
من دیشب این لباسا تنم نبود..
با یادآوریش دستمو روی گلوم گذاشتم..با نفس کشیدنم درد میکرد..
کنار پنجره رفتم..واقعا ثمره طوفان دیشب بهشت شدن باغ بود..
درختا جون تازه ایی گرفته بودن..
بغضم گرفت!
دلم تنگ بود!
دلم تنگ گذشته..!
درسته زخم نداشتن پدر مادر رو یدک میکشیدیم..!ولی بازم کنار هم میخندیدیم!
لیلی!دلم برات تنگ شده دیوونه!
قطره اشکی با لجاجت روی گونم سر خورد..
و همین کافی بود که اشکام راه خودشونو پیدا کنن..
هق هق خفم بیشتر اذیتم میکرد..
خدایا!
خدایا!
فقط تو میتونی حالمو خوب کنی!
دردیو که دادی باید دوا کنی!
انداختیمون توی یه راه پر پیچو خم..!
راه رو بهمون نشون بده!
نفس تو سینه حبس شدمو دادم بیرون.. و از اتاق بیرون رفتم..
خواستم از راهپله ها برم پایین که در کمال تعجب اریا و اوا رو دیدم که با لباسای خاکی دارن میان بالا..
-سلام..
سرشونو بالا اوردن..
اریا-سلام!
اوا-بهتری؟
سری چپو راست تکون دادم..
بالا رسیدن..
به نرده تکیه دادم..
با دست لباساشونو اشاره کردم..
-رفته بودین حمامه خاک؟!
اوا-بریم تو اتاق میگیم..
-باش..
وارد اتاق شدیم که توسکا هم بیدار شدو با چهره خوابالود سرجاش نشست..
اریا-رفتیم قبرای خالی رو پر کردیم..نمیخواستم چشمم بهشون بیوفته!
باهاش موافق بودم..
گوشیش زنگ خورد..به صفحه گوشی نگاه کرد..اخماش رفت توهم.. روی سایلنت گذاشت..
-فضول نیستم!..ولی جواب بده شاید یکی کارت داشته باشه..
اریا-عسله!..حتما میخواد از عرشیا بپرسه..بنظرت بردارم چی جوابشو بدم؟!
دلم گرفت..بیچاره عسل!
گناه داره!
خدا میدونه الان چه حالو روزیو داره!
سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود پرسیدم..
-چطور اومدیم داخل..؟!
اوا لبخند تلخی زد..
اوا-وقتی بیهوش شدی!..کلی ترسیدیم!.ولی کمی که گذشت در خود به خود باز شد!
یا زبون لبمو تر کردم..
نتونستم جو اتاقو تحمل کنم..از اتاق اومدم بیرون..
دو دستمو گذاشتم روی نرده راهپله و تکیمو بهش دادم..
چطور باید یاشا رو از بین برد..
یهو نرده صدای تقی دادو از جا کنده شد..
صدای برخورد نرده به زمین با جیغ من درهم آمیخته و معلق شدن من روی هوا!
۳.۵k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.