۲۷
#۲۷
مردمک چشمام میلرزید..
بارون تند و طوفانو رعدو برق باعث شده بود آب راه بیوفته..!
چشمامو بستم..!
موهام به دلی خیسی به صورتم چسپیده بودم..
توسکا-یلدا!.
با جیغی که توسکا کشید چشمامو باز کردم و به عقب کشیده شدم..
تپش های بیقرار قلبی رو حس میکردم..سرمو بالا اوردم..توی بغل آریا بودم..
قطره قطره اب از موهاش روی صورتم میچکید..
یه چیز توی چشاش بود که نمیتونستم تشخیص بدم چیه..!
به خودمون اومدیم و از هم جدا شدیم..
به پشت سرم نگاه کردم..شاخه درختی روی زمین افتاده بود..
اوا-حواستو جمع کن!..اگه اریا نجاتت نمیداد!..
حرفشو خورد..
توسکا با هراس گفت..
توسکا-من میترسم!..این قبرا دیگ چیه؟!..کی اینا رو کنده؟!
خواستم برم سمتش که پام پشت شاخه روی زمین گیر کردو افتادم..
نفسم بالا نمیومد..هیچ چیز رو نمیدیدم..
افتاده بودم توی آب..!
آبی که قبر خالی رو پر کرده بود..
افتاده بودم توی قبر!
سریع خودمو جمعو جور کردم و بلند شد..هینی از آزاد شدن نفسم،کشیدم..
قلبم تالاپ تولوپ میزد..
اشکام با بارون همراهی و صورتمو خیس میکردن..
اریا اومد دستشو سمتم دراز کرد..بزور دستشو گرفتمو کشیدم بیرون..
یه لنگ کفشم توی گل قبر گیر کرده بود..
ولی فرار رو بر قرار ترجیح میدادم..
-بهتره برگردیم!
با سر حرفمو تایید کردن..خواستم بدوییم بربم که شاخه درختی با رعد و برق و باد شکست و جلوی پامون افتاد..جیغی کشیدیم و عقب رفتیم..با پشت خوردم زمین..دیگ همجام گلو لای بود...!
روی شاخه پریدن..ولی من چون پام کمی درد میکرد..اریا دستمو گرفتو بهم کمک کرد!
سمت ساختمون دویدیم..به در ورودی که رسیدیم در باز و با صدای خفیفی بسته شد..!
به هم نگاهی انداختم..
اریا-یعنی چی؟
دسته رو رو بالا پایین میکرد ولی بی فایده بود..باد نمیشد..
به اسمون نگاه کردم ولی سریع سرمو اوردم پایین..
بارون با شدت بدی به صورتم برخورد میکرد..
نگام افتاد به بالکن وسط ساختمون..
یاشا اونجا وایساده بود و به ما نگاه میکرد..
چند قدم عقب برداشتم و جیغ کشیدم..
-به هم میرسیم یاشا!
موهاش به دست باد سپرده شده بودن..صورتش میتونست توی دید اول برای هر کسی از وحشتناکی باعث مرگ بشه!
خیلی پوست کلفت بودم که برام عادی شده بود..
مشتمو توی هوا تکون دادم..
-درو باز کن یاشا..
بدون توجه به ما اوی ساختمون برگشت..
سرجام زانو زدم..
نفسام نامنظم شده بودن..
تپش قلبمو احساس میکردم!
امشب باید توی این بارون چیکار کنیم؟!
اوا-همش تقصیر منه!..من گفتم باید بریم پیش لیلی!
یهو گلوم گرفتو شروع به سرفه کردن کردم..
یه چیزی توی گلوم بود..
یه چیز که سفتیشو احساس میکردم..
سینم به خس خس افتاده بود..
از شدت سرفه جونم میومد و میرفت..گلوم زخمو دستم پر از خون بود..
افتادن چیزیو توی کف دستم که جلوی دهنم بود رو احساس کردم..
به کف دستم نگاه کردم..
چشام گرد شدن..
یه سنگ فیروزه..
سنگو بالا اوردم..
آریا به خودش لرزید..میخ سنگ شده بود..
با تعجب به آریا گفتم..
-این سنگ دیگه چیه؟!
آریا چونش از بغض لرزید..
رو به آسمون کردو زجه زد!
آریا-عرشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!
صدای زجه اش با صدای رعدو برق مهیبی که زد در هم آمیخته شد..
دلو رودم پیچ خورد و شروع کردم بالا اوردن!
اوا و توسکا جیغی کشیدن و سمتم اومدن کنارم نشستن!
جای محتویات معده خون بالا میوردم و خون و آب بارون روی زمین جاری شده بودن..
سرفه میکردمو خون بالا میوردم..
آریا روی زمین زانو زد...
آریا-چرا من زندم؟!چــــــــــــــــــــــــــــرا؟!
عرشیــــــــــا!..قول دادی تا تهش میمونی!..من به جهنم!..حداقل بخاطر عسل نمیرفتی!
جونی برام نمونده بود..
صدای توسکا رو میشنیدم که میگفت..
توسکا-اوا!..این سنگ انگشتر عرشیاست!
روی زمین ولو شدم..
دخترا هق میزدن و صدام میکردن..
صداشونو میشنیدم..ولی توان جواب دادن نداشتم..
مردمک چشمام میلرزید..
بارون تند و طوفانو رعدو برق باعث شده بود آب راه بیوفته..!
چشمامو بستم..!
موهام به دلی خیسی به صورتم چسپیده بودم..
توسکا-یلدا!.
با جیغی که توسکا کشید چشمامو باز کردم و به عقب کشیده شدم..
تپش های بیقرار قلبی رو حس میکردم..سرمو بالا اوردم..توی بغل آریا بودم..
قطره قطره اب از موهاش روی صورتم میچکید..
یه چیز توی چشاش بود که نمیتونستم تشخیص بدم چیه..!
به خودمون اومدیم و از هم جدا شدیم..
به پشت سرم نگاه کردم..شاخه درختی روی زمین افتاده بود..
اوا-حواستو جمع کن!..اگه اریا نجاتت نمیداد!..
حرفشو خورد..
توسکا با هراس گفت..
توسکا-من میترسم!..این قبرا دیگ چیه؟!..کی اینا رو کنده؟!
خواستم برم سمتش که پام پشت شاخه روی زمین گیر کردو افتادم..
نفسم بالا نمیومد..هیچ چیز رو نمیدیدم..
افتاده بودم توی آب..!
آبی که قبر خالی رو پر کرده بود..
افتاده بودم توی قبر!
سریع خودمو جمعو جور کردم و بلند شد..هینی از آزاد شدن نفسم،کشیدم..
قلبم تالاپ تولوپ میزد..
اشکام با بارون همراهی و صورتمو خیس میکردن..
اریا اومد دستشو سمتم دراز کرد..بزور دستشو گرفتمو کشیدم بیرون..
یه لنگ کفشم توی گل قبر گیر کرده بود..
ولی فرار رو بر قرار ترجیح میدادم..
-بهتره برگردیم!
با سر حرفمو تایید کردن..خواستم بدوییم بربم که شاخه درختی با رعد و برق و باد شکست و جلوی پامون افتاد..جیغی کشیدیم و عقب رفتیم..با پشت خوردم زمین..دیگ همجام گلو لای بود...!
روی شاخه پریدن..ولی من چون پام کمی درد میکرد..اریا دستمو گرفتو بهم کمک کرد!
سمت ساختمون دویدیم..به در ورودی که رسیدیم در باز و با صدای خفیفی بسته شد..!
به هم نگاهی انداختم..
اریا-یعنی چی؟
دسته رو رو بالا پایین میکرد ولی بی فایده بود..باد نمیشد..
به اسمون نگاه کردم ولی سریع سرمو اوردم پایین..
بارون با شدت بدی به صورتم برخورد میکرد..
نگام افتاد به بالکن وسط ساختمون..
یاشا اونجا وایساده بود و به ما نگاه میکرد..
چند قدم عقب برداشتم و جیغ کشیدم..
-به هم میرسیم یاشا!
موهاش به دست باد سپرده شده بودن..صورتش میتونست توی دید اول برای هر کسی از وحشتناکی باعث مرگ بشه!
خیلی پوست کلفت بودم که برام عادی شده بود..
مشتمو توی هوا تکون دادم..
-درو باز کن یاشا..
بدون توجه به ما اوی ساختمون برگشت..
سرجام زانو زدم..
نفسام نامنظم شده بودن..
تپش قلبمو احساس میکردم!
امشب باید توی این بارون چیکار کنیم؟!
اوا-همش تقصیر منه!..من گفتم باید بریم پیش لیلی!
یهو گلوم گرفتو شروع به سرفه کردن کردم..
یه چیزی توی گلوم بود..
یه چیز که سفتیشو احساس میکردم..
سینم به خس خس افتاده بود..
از شدت سرفه جونم میومد و میرفت..گلوم زخمو دستم پر از خون بود..
افتادن چیزیو توی کف دستم که جلوی دهنم بود رو احساس کردم..
به کف دستم نگاه کردم..
چشام گرد شدن..
یه سنگ فیروزه..
سنگو بالا اوردم..
آریا به خودش لرزید..میخ سنگ شده بود..
با تعجب به آریا گفتم..
-این سنگ دیگه چیه؟!
آریا چونش از بغض لرزید..
رو به آسمون کردو زجه زد!
آریا-عرشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!
صدای زجه اش با صدای رعدو برق مهیبی که زد در هم آمیخته شد..
دلو رودم پیچ خورد و شروع کردم بالا اوردن!
اوا و توسکا جیغی کشیدن و سمتم اومدن کنارم نشستن!
جای محتویات معده خون بالا میوردم و خون و آب بارون روی زمین جاری شده بودن..
سرفه میکردمو خون بالا میوردم..
آریا روی زمین زانو زد...
آریا-چرا من زندم؟!چــــــــــــــــــــــــــــرا؟!
عرشیــــــــــا!..قول دادی تا تهش میمونی!..من به جهنم!..حداقل بخاطر عسل نمیرفتی!
جونی برام نمونده بود..
صدای توسکا رو میشنیدم که میگفت..
توسکا-اوا!..این سنگ انگشتر عرشیاست!
روی زمین ولو شدم..
دخترا هق میزدن و صدام میکردن..
صداشونو میشنیدم..ولی توان جواب دادن نداشتم..
۳.۸k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.