لجباز جذابP88
لجباز_جذابP88
+ولش کن کوککک..(با داد)
~چیشده ات؟... کوک ولش کن..
اوون وو کوک رو بلند کرد و اوردش اون طرف.. یوبین از دماغش خون میومد..
_بهت گفتم با اعصاب من بازی نکن..
سوبین: تو که نمیتونی درست بهش بگی دوستت دارم چرا انقدر دوروبرشی؟
_خفه شووو
+سوبین ببخشید..
سوبین: اشکال نداره.. عادیه رفتارش.. دوستت داره.. اذیتش نکن.. (چه پسره خوبیه😐❤)
ات"
خیلی ناراحت بودم به خاطر من خون دماغ شده بود و غذاشم...
با نگرانی روی نک پام نشستم و بغضم گرفت و نگاش میکردمم...
+وااای خوبی؟
که دوباره جونگ کوک صداش در اومد و همونطور که چا اوون وو گرفته بودش سعی میکرد جدا بشه..
_ات بیا این ور..
رومو کردم بهش با گریه گفتم..
+ببین چیکارش کردی...؟
که تهیونگ بلندم کرد...
÷پاشو ات..
که اروم در گوشش گفتم..
+دستمال بده..
از توی جیبش دستمالشو در اورد و از دستش گرفتم..
روی نوک پام نشستم و دستمو بردم جلو که سوبین از گرفت..
سوبین: خودم میتونم ممنون.. از توی جیبم کاغذ رو بردار توش شمارمه..
کاغذ رو برداشتم و تهیونگ دستم رو گرفت رو رفتیم سرجامون..
چند مین بعد..
×خب حالا که چیزی نشده..
کوک یه پوست خندی زد به آیو وبه نگاه سردی کرد و گف..
_باز تو بهتر شدی.. حالا نوبت اته..
از حرص دندونامو بهم فشار داد که چا اوون وو دستمو گرفت..
یواش زیر لب گفتم..
+خودش دوست دختر داره چشمش دنبال منه..
که بقیه با کنجکاوی نگام کردن..
÷چیزی گفتی؟
چا اوون وو که معلوم بود صدامو شنیده خندید و گفت..
~حالا براچی باهاش دعوا کردی جونگ کوک..؟
جونگ کوک به من نگاه کرد و گف..
_خودش میدونه..
منم رومو کردم به چا اوون وو و بهش خیره شدم..
چا اوون وو با لبخند نگام کرد..
~حالا تو چیکار داشتی؟
+من میخواستم برم... کار داشتم.. واااای من برم...
خواستم بلند شم که چا اوون وو دستمو گرفت و دوباره نشستم..
~بشین
نگامو دادم به کوک که با حرص داشت نگام میکرد..
+عجب شامی شد...
که غذا رو اوردن و مشغول خوردن شدیم..
با غذام بازی میکردم که چا اوون وو چنگال رو ازم گرفت و یکم ازش برداشت..
~بخور..
دهنمو باز کردم و کرد توی دهنم.. با صدای سرفه آیو برگشتم که دیدم جونگکوک داره از حرص چنگال رو توی دستش فشار میده و دست میلرزه..
یه پوست خندی زدم و برگشتم سمت چا اوون وو..
+واای اوپا خیلی خوش مزه بوود..
که بالاخره غذا تموم شد و گارسونا میز رو جمع کردن..
دایون: خب بهتره یکم باهم اشنا بشیم..
×من شما رو نمیشناسم..
دایون: خب من دوست دختر جونگ کوکم..
×جالبه بهم چیزی نگفتی کوک..
دایون: مگه چیکاره همین؟
آیو برگشت و به من نگاه کرد..
_بهت نگفته بودم؟ آیو دوست دختر تهیونگه.. تهیونگم دوست صمیمه با اوون وو..
دایون: جالبه خیلی با هم صمیمی این.. خخخ
+وااای چی گرمه..
~گرمته؟ میخوای بریم چند دیقه بیرون بهتر شی؟
+اره..
~ببخشید ما الان برمیگردیم..
چند دیقه بعد..
~واقعا گرمت بود؟
+اره پاستاعه خیلی تند بود.. اونجا هم گرم بودش..
~اها.. خب یه چیزی میگم بهم راستشو بگو..
با کنجکاوی نگاش کردم..
~تو جونگ کوک رو هنوز دوسش داری؟
+دوسش دارم ولی دیگه نمیخوام باهاش باشم.. زور گویه.. تا اخلاقش رو درست نکنه نمیتونم باهاش برگردم..
~عجب.. خب این که کاملا عادیه.. والا من نمیدونم شما ها کی با هم قرار گذاشتین و کی از هم جدا شدین.. حالا سرچی جداشدین.؟
+ولش کن.. ندونی بهتره..
~خب کنجکاو شدم بدونم..
+ولش کن.. یادش میوفتم ذهنم درگیر میشه...
روم رو به خیابون مردم که چا اوون وو زد به شونم..
+چیه؟
اشاره کرد به رستوران که از پشت شیشه دیده میشدن..
~یه دقتی بکنی میفهمی که کوک هی بر میگرده و نگاه میکنه..
چون کوک پشت به شیشه نشسته بود و نمیتونست درست نگاه کنه..
یه پوست خندی زدم و بغلش کردمم..
~ببینم اینکارو از حرص میکنی؟
+میخوام چند دیقه همینجوری بمونیم..
به پنجره نگاه میکردم که کوک برگشت و در حد یه لحظه نگاه کرد و روشو برگردوند اون طرف و دوباره برگشت و بلند شد...
+فکر کنم عمل کرد.. خخخ
از بغلش اومدم بیرون..
~تو واقعا دوسش داری دختر... برگرد و موضوع رو ولش کن..
+نمیتونم.. کارش غیر قابل بخششه..
~ات بگو واقعا خیلی بیشتر کنجکاو شدم..
+اوکی.. حالا که اصرار داری بهت میگم..
روم رو کردم به پنجره که کوک و دایون نبودن و بقیه داشتن از روی صندلی بلند میشدن که بیان بیرون..
~خب منتظرم..
برگشتم و به ورودی نگاه کردم که کوک و دایون داشتند میومدن..
+باشه برا بعدا دارن میان..
~خیلی خب اماده ای؟
+چرا؟
~که بیشتر حرصشون بدیم؟
+ولش کن کوککک..(با داد)
~چیشده ات؟... کوک ولش کن..
اوون وو کوک رو بلند کرد و اوردش اون طرف.. یوبین از دماغش خون میومد..
_بهت گفتم با اعصاب من بازی نکن..
سوبین: تو که نمیتونی درست بهش بگی دوستت دارم چرا انقدر دوروبرشی؟
_خفه شووو
+سوبین ببخشید..
سوبین: اشکال نداره.. عادیه رفتارش.. دوستت داره.. اذیتش نکن.. (چه پسره خوبیه😐❤)
ات"
خیلی ناراحت بودم به خاطر من خون دماغ شده بود و غذاشم...
با نگرانی روی نک پام نشستم و بغضم گرفت و نگاش میکردمم...
+وااای خوبی؟
که دوباره جونگ کوک صداش در اومد و همونطور که چا اوون وو گرفته بودش سعی میکرد جدا بشه..
_ات بیا این ور..
رومو کردم بهش با گریه گفتم..
+ببین چیکارش کردی...؟
که تهیونگ بلندم کرد...
÷پاشو ات..
که اروم در گوشش گفتم..
+دستمال بده..
از توی جیبش دستمالشو در اورد و از دستش گرفتم..
روی نوک پام نشستم و دستمو بردم جلو که سوبین از گرفت..
سوبین: خودم میتونم ممنون.. از توی جیبم کاغذ رو بردار توش شمارمه..
کاغذ رو برداشتم و تهیونگ دستم رو گرفت رو رفتیم سرجامون..
چند مین بعد..
×خب حالا که چیزی نشده..
کوک یه پوست خندی زد به آیو وبه نگاه سردی کرد و گف..
_باز تو بهتر شدی.. حالا نوبت اته..
از حرص دندونامو بهم فشار داد که چا اوون وو دستمو گرفت..
یواش زیر لب گفتم..
+خودش دوست دختر داره چشمش دنبال منه..
که بقیه با کنجکاوی نگام کردن..
÷چیزی گفتی؟
چا اوون وو که معلوم بود صدامو شنیده خندید و گفت..
~حالا براچی باهاش دعوا کردی جونگ کوک..؟
جونگ کوک به من نگاه کرد و گف..
_خودش میدونه..
منم رومو کردم به چا اوون وو و بهش خیره شدم..
چا اوون وو با لبخند نگام کرد..
~حالا تو چیکار داشتی؟
+من میخواستم برم... کار داشتم.. واااای من برم...
خواستم بلند شم که چا اوون وو دستمو گرفت و دوباره نشستم..
~بشین
نگامو دادم به کوک که با حرص داشت نگام میکرد..
+عجب شامی شد...
که غذا رو اوردن و مشغول خوردن شدیم..
با غذام بازی میکردم که چا اوون وو چنگال رو ازم گرفت و یکم ازش برداشت..
~بخور..
دهنمو باز کردم و کرد توی دهنم.. با صدای سرفه آیو برگشتم که دیدم جونگکوک داره از حرص چنگال رو توی دستش فشار میده و دست میلرزه..
یه پوست خندی زدم و برگشتم سمت چا اوون وو..
+واای اوپا خیلی خوش مزه بوود..
که بالاخره غذا تموم شد و گارسونا میز رو جمع کردن..
دایون: خب بهتره یکم باهم اشنا بشیم..
×من شما رو نمیشناسم..
دایون: خب من دوست دختر جونگ کوکم..
×جالبه بهم چیزی نگفتی کوک..
دایون: مگه چیکاره همین؟
آیو برگشت و به من نگاه کرد..
_بهت نگفته بودم؟ آیو دوست دختر تهیونگه.. تهیونگم دوست صمیمه با اوون وو..
دایون: جالبه خیلی با هم صمیمی این.. خخخ
+وااای چی گرمه..
~گرمته؟ میخوای بریم چند دیقه بیرون بهتر شی؟
+اره..
~ببخشید ما الان برمیگردیم..
چند دیقه بعد..
~واقعا گرمت بود؟
+اره پاستاعه خیلی تند بود.. اونجا هم گرم بودش..
~اها.. خب یه چیزی میگم بهم راستشو بگو..
با کنجکاوی نگاش کردم..
~تو جونگ کوک رو هنوز دوسش داری؟
+دوسش دارم ولی دیگه نمیخوام باهاش باشم.. زور گویه.. تا اخلاقش رو درست نکنه نمیتونم باهاش برگردم..
~عجب.. خب این که کاملا عادیه.. والا من نمیدونم شما ها کی با هم قرار گذاشتین و کی از هم جدا شدین.. حالا سرچی جداشدین.؟
+ولش کن.. ندونی بهتره..
~خب کنجکاو شدم بدونم..
+ولش کن.. یادش میوفتم ذهنم درگیر میشه...
روم رو به خیابون مردم که چا اوون وو زد به شونم..
+چیه؟
اشاره کرد به رستوران که از پشت شیشه دیده میشدن..
~یه دقتی بکنی میفهمی که کوک هی بر میگرده و نگاه میکنه..
چون کوک پشت به شیشه نشسته بود و نمیتونست درست نگاه کنه..
یه پوست خندی زدم و بغلش کردمم..
~ببینم اینکارو از حرص میکنی؟
+میخوام چند دیقه همینجوری بمونیم..
به پنجره نگاه میکردم که کوک برگشت و در حد یه لحظه نگاه کرد و روشو برگردوند اون طرف و دوباره برگشت و بلند شد...
+فکر کنم عمل کرد.. خخخ
از بغلش اومدم بیرون..
~تو واقعا دوسش داری دختر... برگرد و موضوع رو ولش کن..
+نمیتونم.. کارش غیر قابل بخششه..
~ات بگو واقعا خیلی بیشتر کنجکاو شدم..
+اوکی.. حالا که اصرار داری بهت میگم..
روم رو کردم به پنجره که کوک و دایون نبودن و بقیه داشتن از روی صندلی بلند میشدن که بیان بیرون..
~خب منتظرم..
برگشتم و به ورودی نگاه کردم که کوک و دایون داشتند میومدن..
+باشه برا بعدا دارن میان..
~خیلی خب اماده ای؟
+چرا؟
~که بیشتر حرصشون بدیم؟
۱۲.۲k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.