رو زین موتور دیگه خشک شده بودم و کوبیده خدایا قدیما چط

رو زین موتور دیگه خشک شده بودم و کوبیده ...خدایا قدیما چطور با اسب سفر میکردن...باد کمی می زد..دیگه خبری از هوا خوب نبود ...و خورشید برای کویر سنگ تمام می ذاشت نمیدونم چرا...دیگه نه درختی بود نه سبزی و خونه تا چشم کار میکرد کویر و یه امام زاده که کنار تپه کوه خود نمایی می کرد چون عجله داشتیم به سرعت از کنارش رد شدیم...
دیدگاه ها (۲)

یه یه ساعتی بود تو این محیط کویری می رفتیم و خبری از هیچ آبا...

بلاخره یه آبادی دیدیم شاید سراب باشه از بس آفتاب به این سرمو...

بع د از بالا رفتن از اون کوه حالا نوبت سرازیری بود درسته راه...

پیشکش امام خوبان شاه خراسان...چشم امید تمام ایرانیان...وخدای...

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط