خطی که بر گل روی تو آب میریزد

خطی‌ که بر گل روی تو آب می‌ریزد
به سایه آب رخ آفتاب می‌ریزد

زبان نکهت‌ گل از سوال خود خجل است
لبت ز بس‌که به نرمی جواب می‌ریزد

فلک زخون ‌شفق آن‌چه شب به شیشه‌ کند
صباح در قدح آفتاب‌ می‌ریزد

به هرچه دیده گشودیم ‌گرد و برانی‌ست
دلی که رنگ جهان خراب می‌ریزد

خیال تیغ نگاه تو خون دل‌ها ر‌بخت
به نشئه‌ای‌ که ز مینا شراب می‌ریزد

بیا که بی‌توام امشب به جنبش مژه‌ها
نگه ز دیده چو گرد از کتاب می‌ریزد

دمی که از دم تیغت سخن رود به زبان
به حلق تشنه‌ی ما حسرت آب می‌ریزد

به ‌گریه منکر تردامنان عشق مباش
که اشک بحر ز چشم حباب می‌ریزد

شکنج حلقه‌ی دامی‌ که جیب هستی تست
اگر ز خویش برآیی رکاب می‌ریزد

تو ای حباب چه یابی خبر ز حسن محیط
که چشم شوخ تو رنگ نقاب می‌ریزد

درین محیط زبس جای خرمی تنگ است
اگر به خویش ببالد حباب می‌ریزد

بر آتشی که نهادند پهلوی بیدل
که جای اشک‌، شرر زبن‌ کباب می‌ریزد

#بیدل_دهلوی
دیدگاه ها (۰)

به چه امید به بازار رساند خود را؟

شیراز را به کل دوست داشتماز همه‌اش بهتر اما #سعدی بود

رفع زحمت می‌کنم

بنده‌ی پیر خراباتم که لطفش دایم است...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط