پارت ۷۴
پارت ۷۴
همه چی داشت طبق نقشه پیش میرفت و همین باعث شد تا از استرسم کم بشه و امیدوار بودم که تمام نقشه همینجوری پیش بره اما هیچکس از آینده خبر نداره ممکنه هر لحظه اتفاقات غیر قابل پیش بینی ای رخ بده .
بلاخره کشتی حرکت کرد و منم تو ذهنم نقشه میریختم که بتونم مخ این شیخ راشده رو بزنم .
با اینکه جناب سرهنگ گفته بود خیالمون راحت باشه و نیروهامون همه جا مواظبمونن اما استرس داشتم و باید مراقب میبودم هم از جهت لو نرفتن و هم از جهت اینکه اتفاقی برای خودم و آیدا و یاشار نیوفته .
با تکونای کشتی خوابم گرفت و از اونجایی که صبح زود بلند شده بودم گرفتم خوابیدم .
با تکونای کشتی بیدار شدم نگاهی به ساعت مچیم انداختم که ۳ بعد از ظهر رو نشون میداد .
آیدا هم بیدار شده بود .
من : پاشو بریم یه ذره دریا رو ببینیم .
آیدا : بریم منم دلم لک زده بود واسه دریا .
من : من که همینجام عزیزم .
چشم غره ای رفت و بازوم رو گرفت و کشید سمت بیرون .
من : واااای اینجاااا روووو .
باد خیلی شدیدی میوزید و به صورتمون سیلی میزد .
شالم رو سفت کردم تا باز نشه و رفتم نزدیک تر .
آیدا : خیلیی خوشگله .
آروم صورتم رو بردم جلو و تو گوشاش گفتم : پس این ماموریت جنبه های خوبم داره .
آیدا سرشو تکون داد و گفت : به جا گریه زاری جلو اون مرتیکه بهتره همینجا حال کنیم .
من : بریم نزدیک تر دریا خیلی خوشگله .
آیدا : اینبار که خودتو نمیگی ؟
من : قبول دارم خوشگلم ولی اینبار واقعا دریا رو میگم .
آیدا چپ چپ نگام کرد و صورتش رو جمع کرد و گفت : اینبار که اگه خودتو میگفتی مینداختمت تو هم همین دریا .
لبخند ژکوندی زدم و گفتم : پس خوبه میشناسمت.
رنگ آبی دریا بهم حس آرامش میداد و باعث میشد همه چیز رو فراموش کنم و در آرامش مشغول تماشای اون بشم .
آیدا هم غرق دریا بود و چشم ازش نمیگرفت .
حیواناتی که زیر دریا زندگی میکردن از اینجا هم معلوم بودن .
عروس دریایی و ماهی های عجیب و غریب که فارغ از زندگی ما داشتن زندگیشون رو میکردن .
لبخندی زدم و چشام رو بستم تا آرامش بیشتری بگیرم ولی باد شدیدی که وزید آرامشم رو به یکباره از بین برد .
چشام رو باز کردم و با تعجب به دریا نگاه کردم !
آرامش دریا طوفانی شده بود و موج های بزرگ خودشون رو به شدت به کشتی میکوبیدن .
ترس و وحشت اومد سراغم : خدایا نکنه همینجا آخر کارم باشه من هنوز دوس دارم پلیس بشم خدایا بزار این ماموریت رو تموم کنم بعدش هر کاری خواستی بکن .
نفس عمیقی کشیدم و دست آیدا رو گرفتم اونم ترسیده بود و با چشاش که وحشتزده بود من رو نگاه میکرد .
خبری از یاشار و کاویانی هم نبود معلوم نبود کجان .
احساس میکردم آرامش قبل از طوفانه !
با تکونای شدیدی که کشتی خورد جیغ بلندی کشیدم .
صدای جیغامون سکوت کشتی رو شکست و
...
همه چی داشت طبق نقشه پیش میرفت و همین باعث شد تا از استرسم کم بشه و امیدوار بودم که تمام نقشه همینجوری پیش بره اما هیچکس از آینده خبر نداره ممکنه هر لحظه اتفاقات غیر قابل پیش بینی ای رخ بده .
بلاخره کشتی حرکت کرد و منم تو ذهنم نقشه میریختم که بتونم مخ این شیخ راشده رو بزنم .
با اینکه جناب سرهنگ گفته بود خیالمون راحت باشه و نیروهامون همه جا مواظبمونن اما استرس داشتم و باید مراقب میبودم هم از جهت لو نرفتن و هم از جهت اینکه اتفاقی برای خودم و آیدا و یاشار نیوفته .
با تکونای کشتی خوابم گرفت و از اونجایی که صبح زود بلند شده بودم گرفتم خوابیدم .
با تکونای کشتی بیدار شدم نگاهی به ساعت مچیم انداختم که ۳ بعد از ظهر رو نشون میداد .
آیدا هم بیدار شده بود .
من : پاشو بریم یه ذره دریا رو ببینیم .
آیدا : بریم منم دلم لک زده بود واسه دریا .
من : من که همینجام عزیزم .
چشم غره ای رفت و بازوم رو گرفت و کشید سمت بیرون .
من : واااای اینجاااا روووو .
باد خیلی شدیدی میوزید و به صورتمون سیلی میزد .
شالم رو سفت کردم تا باز نشه و رفتم نزدیک تر .
آیدا : خیلیی خوشگله .
آروم صورتم رو بردم جلو و تو گوشاش گفتم : پس این ماموریت جنبه های خوبم داره .
آیدا سرشو تکون داد و گفت : به جا گریه زاری جلو اون مرتیکه بهتره همینجا حال کنیم .
من : بریم نزدیک تر دریا خیلی خوشگله .
آیدا : اینبار که خودتو نمیگی ؟
من : قبول دارم خوشگلم ولی اینبار واقعا دریا رو میگم .
آیدا چپ چپ نگام کرد و صورتش رو جمع کرد و گفت : اینبار که اگه خودتو میگفتی مینداختمت تو هم همین دریا .
لبخند ژکوندی زدم و گفتم : پس خوبه میشناسمت.
رنگ آبی دریا بهم حس آرامش میداد و باعث میشد همه چیز رو فراموش کنم و در آرامش مشغول تماشای اون بشم .
آیدا هم غرق دریا بود و چشم ازش نمیگرفت .
حیواناتی که زیر دریا زندگی میکردن از اینجا هم معلوم بودن .
عروس دریایی و ماهی های عجیب و غریب که فارغ از زندگی ما داشتن زندگیشون رو میکردن .
لبخندی زدم و چشام رو بستم تا آرامش بیشتری بگیرم ولی باد شدیدی که وزید آرامشم رو به یکباره از بین برد .
چشام رو باز کردم و با تعجب به دریا نگاه کردم !
آرامش دریا طوفانی شده بود و موج های بزرگ خودشون رو به شدت به کشتی میکوبیدن .
ترس و وحشت اومد سراغم : خدایا نکنه همینجا آخر کارم باشه من هنوز دوس دارم پلیس بشم خدایا بزار این ماموریت رو تموم کنم بعدش هر کاری خواستی بکن .
نفس عمیقی کشیدم و دست آیدا رو گرفتم اونم ترسیده بود و با چشاش که وحشتزده بود من رو نگاه میکرد .
خبری از یاشار و کاویانی هم نبود معلوم نبود کجان .
احساس میکردم آرامش قبل از طوفانه !
با تکونای شدیدی که کشتی خورد جیغ بلندی کشیدم .
صدای جیغامون سکوت کشتی رو شکست و
...
۳۹.۹k
۱۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.