پارت ۷۲
پارت ۷۲
موهامون رو هم چتری کوتاه کردن که خیلی هم بهمون میومد و بامزمون کرده بود .
در کل خوشگل شده بودیم .
یاشارم گریم شده بود و اونم کلی تغییر کرده بود جوری که یه لحظه نشناختمش .
رنگ موهاش عوض شده بود و با ته ریشاش که بلند تر از قبل بود عالی شده بود .
رنگ چشاشم قهوه ای روشن شده بود .
خیلی جذاب شده بود به زور نگام رو ازش گرفتم که کسایی که گریممون کرده بودن رفتن و جاش چند نفر دیگه اومدن .
یاشار : اینا براتون شنود کار میذارن و همینطور ردیاب واسه اینکه لو نریم باید یه جایی کار گذاشته بشن که هرگز نتونن بفهمن .
و هیچ جا بهتر از خود بدن نیست .
ردیاب و شنود رو تو دندون و موهامون کار گذاشتن و اصلا معلوم نبود و مزاحمتی ایجاد نمیکرد واسمون .
خلاصه ترتیب همه چی داده شده بود و ما کاملا آماده بودیم .
صبح روزی بود که قرار بود یاشار ما رو به کاویانی بفروشه و ما شب قبل از ترانه خداحافظی کرده بودیم که ولی گریه زاری راه انداخت البته تلفنی چون اینجوری میدید گریم شدیم ماموریت تو خطر میفتاد .
سوار ماشین شدیم و یاشار به سمت بندر انزلی میروند .
بعد از نمیدونم چند ساعت رسیدیم چون خواب بودم .
یاشار خیلی مضطرب بود و این کاملا از حرکاتش مشهود بود .
اینجور که جناب سرهنگ میگفت یاشار ماموریت های زیادی رفته و اینکه استرس داره کاملا تعجب برانگیز بود .
من و آیدا سعی کردیم یجوری آرومش کنیم اما بی فایده بود .
بلاخره کاویانی اومد و یاشار رفت تا باهاش حرف بزنه .
از شدت اضطرابش کم شده بوده و داشت ریلکس با کاویانی حرف میزد .
نمیدونم چند دقیقه شده بود که اشاره کرد ما بریم جلو .
پوزخندی زد و نگامون کرد : از اولشم نباید به پسری مثل من اعتماد میکردید .
طبق نقشه یاشار نقش پسری رو بازی میکرد که دوست دختراش رو میفرستاد دبی و با این کار پول خوبی گیرش میومد .
منم تو نقشم فرو رفتم و اشکام جمع شدن : چطوری میتونی اینو بگی کاوه .
من جلوی کل خانوادم وایسادم تا تونستم باهات بیام مسافرت الان داری چی میگی ؟
آیدا : منظورت از اون حرف چی بود .
یاشار یا نگاه یخ زده گفت : آخی کوچولوها هنوز نفهمیدین ؟
من : مگه نگفتی میریم ترکیه پس چیشد ؟
قرار بود فرار کنیم ترکیه و اونجا زندگی خوبی داشته باشیم .
یاشار پوزخندش رو عمیق تر کرد و با نگاهی که خالی از هر حسی بود گفت : زیادی ساده اید کوچولو ها .
کاویانی هم لبخند زشتی رو لباش داشت و زد رو شونه های یاشار و گفت : پول خوبی بابتشون میدن ۷۰ درصدشون مال تو .
نگاهم رو وحشتزده کردم و با استرس و تته پته گفتم : پ..پو...پول ؟
م...مگه ...می..میخوا...میخواید...مارو...بفرو...بفروشید ؟
کاویانی اومد نزدیک که خودم رو کشیدم عقب که گفت : هنوز بچه اید .
چند سالتونه ؟
با وحشت نگاهی به یاشار انداختم و
...
موهامون رو هم چتری کوتاه کردن که خیلی هم بهمون میومد و بامزمون کرده بود .
در کل خوشگل شده بودیم .
یاشارم گریم شده بود و اونم کلی تغییر کرده بود جوری که یه لحظه نشناختمش .
رنگ موهاش عوض شده بود و با ته ریشاش که بلند تر از قبل بود عالی شده بود .
رنگ چشاشم قهوه ای روشن شده بود .
خیلی جذاب شده بود به زور نگام رو ازش گرفتم که کسایی که گریممون کرده بودن رفتن و جاش چند نفر دیگه اومدن .
یاشار : اینا براتون شنود کار میذارن و همینطور ردیاب واسه اینکه لو نریم باید یه جایی کار گذاشته بشن که هرگز نتونن بفهمن .
و هیچ جا بهتر از خود بدن نیست .
ردیاب و شنود رو تو دندون و موهامون کار گذاشتن و اصلا معلوم نبود و مزاحمتی ایجاد نمیکرد واسمون .
خلاصه ترتیب همه چی داده شده بود و ما کاملا آماده بودیم .
صبح روزی بود که قرار بود یاشار ما رو به کاویانی بفروشه و ما شب قبل از ترانه خداحافظی کرده بودیم که ولی گریه زاری راه انداخت البته تلفنی چون اینجوری میدید گریم شدیم ماموریت تو خطر میفتاد .
سوار ماشین شدیم و یاشار به سمت بندر انزلی میروند .
بعد از نمیدونم چند ساعت رسیدیم چون خواب بودم .
یاشار خیلی مضطرب بود و این کاملا از حرکاتش مشهود بود .
اینجور که جناب سرهنگ میگفت یاشار ماموریت های زیادی رفته و اینکه استرس داره کاملا تعجب برانگیز بود .
من و آیدا سعی کردیم یجوری آرومش کنیم اما بی فایده بود .
بلاخره کاویانی اومد و یاشار رفت تا باهاش حرف بزنه .
از شدت اضطرابش کم شده بوده و داشت ریلکس با کاویانی حرف میزد .
نمیدونم چند دقیقه شده بود که اشاره کرد ما بریم جلو .
پوزخندی زد و نگامون کرد : از اولشم نباید به پسری مثل من اعتماد میکردید .
طبق نقشه یاشار نقش پسری رو بازی میکرد که دوست دختراش رو میفرستاد دبی و با این کار پول خوبی گیرش میومد .
منم تو نقشم فرو رفتم و اشکام جمع شدن : چطوری میتونی اینو بگی کاوه .
من جلوی کل خانوادم وایسادم تا تونستم باهات بیام مسافرت الان داری چی میگی ؟
آیدا : منظورت از اون حرف چی بود .
یاشار یا نگاه یخ زده گفت : آخی کوچولوها هنوز نفهمیدین ؟
من : مگه نگفتی میریم ترکیه پس چیشد ؟
قرار بود فرار کنیم ترکیه و اونجا زندگی خوبی داشته باشیم .
یاشار پوزخندش رو عمیق تر کرد و با نگاهی که خالی از هر حسی بود گفت : زیادی ساده اید کوچولو ها .
کاویانی هم لبخند زشتی رو لباش داشت و زد رو شونه های یاشار و گفت : پول خوبی بابتشون میدن ۷۰ درصدشون مال تو .
نگاهم رو وحشتزده کردم و با استرس و تته پته گفتم : پ..پو...پول ؟
م...مگه ...می..میخوا...میخواید...مارو...بفرو...بفروشید ؟
کاویانی اومد نزدیک که خودم رو کشیدم عقب که گفت : هنوز بچه اید .
چند سالتونه ؟
با وحشت نگاهی به یاشار انداختم و
...
۵۱.۰k
۱۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.