عشق باطعم تلخ part54
#عشق_باطعم_تلخ #part54
با صدای داد چشمهام رو باز کردم، جلوی در افتاده بودم پاهام گزگز میکرد؛ انگار بار سنگینی رو بدنم بود، به سخت بلند شدم چشمهای نیم بازم با صدای داد یکی و صدای مامان مثل دوتا هندونه شدن!
فوراً بلند شدم در رو باز کردم نکنه دزد اومده باشه؛ با دیدن پرهام که جلوی مامان داشت با خشم میغرید:
- آزیتا خانم ببین چطور مال خودم میشه.
مامان که پشتش بهم بود با صدای آرومی گفت:
- با پول کنار میام.
صدای مامان توی مغزم مثل خوره شد و هی تکرار میشد، انگار چیزی راه نفسم رو بسته بود کمبود اکسیژن رو هر لحظه بیشتروبیشتر حس میکردم، دستم روی گلوم کشیدم؛ پرهام چشمش افتاد بهم که نمیتونستم نفس بکشم.
قدم برداشت سمتم، مامان هم تازه متوجه حضورم شد؛ حس تنفری که قبلا با دیدن کیوان درونم شعلهور میشد، اینبار با دیدن مامان شعلهور میشد.
پرهام دستمو گرفت و با قدم های بلند رفت سمت در خروجی، اصلاً قدرت مخالفت نداشتم لال شده بودم، بدتر از اون نمیتونستم نفس بکشم.
وسط حیاط خونه وایستاد دو طرف شونهم رو گرفت:
- آنا حرف بزن.
سکوت کرده بودم احساس خفگی داشتم. محکم دوتا شونهم رو فشار داد، داد زد:
- دِ مگه کری میگم حرف بزن، گریه کن.
با این حرفش بغضم شکست هق زدم، سرم رو گذاشت سری سینهش توی بغلش هق میزدم؛ ولی زود خودم رو جمع و جور کردم ازش جدا شدم.
ادامه در کامنت
با صدای داد چشمهام رو باز کردم، جلوی در افتاده بودم پاهام گزگز میکرد؛ انگار بار سنگینی رو بدنم بود، به سخت بلند شدم چشمهای نیم بازم با صدای داد یکی و صدای مامان مثل دوتا هندونه شدن!
فوراً بلند شدم در رو باز کردم نکنه دزد اومده باشه؛ با دیدن پرهام که جلوی مامان داشت با خشم میغرید:
- آزیتا خانم ببین چطور مال خودم میشه.
مامان که پشتش بهم بود با صدای آرومی گفت:
- با پول کنار میام.
صدای مامان توی مغزم مثل خوره شد و هی تکرار میشد، انگار چیزی راه نفسم رو بسته بود کمبود اکسیژن رو هر لحظه بیشتروبیشتر حس میکردم، دستم روی گلوم کشیدم؛ پرهام چشمش افتاد بهم که نمیتونستم نفس بکشم.
قدم برداشت سمتم، مامان هم تازه متوجه حضورم شد؛ حس تنفری که قبلا با دیدن کیوان درونم شعلهور میشد، اینبار با دیدن مامان شعلهور میشد.
پرهام دستمو گرفت و با قدم های بلند رفت سمت در خروجی، اصلاً قدرت مخالفت نداشتم لال شده بودم، بدتر از اون نمیتونستم نفس بکشم.
وسط حیاط خونه وایستاد دو طرف شونهم رو گرفت:
- آنا حرف بزن.
سکوت کرده بودم احساس خفگی داشتم. محکم دوتا شونهم رو فشار داد، داد زد:
- دِ مگه کری میگم حرف بزن، گریه کن.
با این حرفش بغضم شکست هق زدم، سرم رو گذاشت سری سینهش توی بغلش هق میزدم؛ ولی زود خودم رو جمع و جور کردم ازش جدا شدم.
ادامه در کامنت
۶.۷k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.