عشق باطعم تلخ part56
#عشق_باطعم_تلخ #part56
با تعجب به ظرف غذا دست مامان پرهام زل زده بودم، بعد از چند ثانیه تازه متوجه شدم که تعارف نکردم بیاد داخل، از جلوی در کنار رفتم.
- بفرما داخل...
آروم اومد، داخل به سمت میز رفت و غذا رو اونجا گذاشت.
- خیلی ممنون؛ ولی اشتها ندارم.
اومد جلو روم وایستاد دستش گذاشت روی گونهم.
- رنگت پریده نخوری از پا میافتی.
به سمت در رفت، باید بهش میگفتم پرهام بیاد، پیشم...
- میتونم با پرهام صحبت کنم؟
- چرا که نه، غذات رو بخور من میرم بهش میگم که بیاد.
لبخندی زد و رفت، از رفتار اون شب مامان باهاش خجالت میکشیدم، به غذا نگاه کردم از بوی خوبشون معلوم بود خیلی خوشمزه باشن تا حالا از این غذاها نخورده بودم، انگار خوراک مرغ بود.
چنگال رو برداشتم یه ذره خوردم، طعم ادویهش عالی بود.
با صدای در چنگال رو گذاشتم، رفتم در رو باز کردم پرهام بود از جلوی در رفتم کنار اومد داخل، رفت سمت مبل نشست و به غذا خیره شد.
- غذای مخصوص کانداست من خودم خیلی دوست دارم، نمیدونم دوست داری یا نه؟!
نگاهی به غذا کردم.
- نه، خوشمزه بود.
خیره شد بهم، سرم انداختم پایین...
- پس بیا بشین بخور.
- نه، میل ندارم.
دستش رو کشید روی موهاش...
- باشه، هر جور دوست داری.
رفتم جلوش روی مبل نشستم با صدای گرفتهای گفتم:
- درخواست مامان رو قبول میکنی؟
ابرهاش رو داد، بالا...
- حدس میزدم درمورد این موضوع منو میخواستی.
با مکث ادامه داد...
- راستش بهش فکر نکردم، اینقدر خستهم که ذهنم نمیکشه بهش فکر کنم.
اشاره کرد به غذا...
- غذات رو بخور، دوتا اتاق خواب هست یکیش تخت داره برو بخواب به هیچی فکر نکن، اگه تنهایی میگم مامان بیاد.
سریع گفتم:
- نه... نه، ممنون ببخشید مزاحمتون شدم.
پوزخندی زد.
- از این به بعد خونهی خودت میشه.
از روی مبل بلند شد، نفسی بیرون داد:
- آشپزخونه، یخچال در اختیارتِ هرچی دوست داری بردار، راحت باش.
در رو باز کرد و از خونه رفت بیرون منم تا دم در رفتم.
- شب خوش.
همین که رفت، افتادم روی مبل به غذا نگاهی کردم دلم نمیاومد نخورم، برای همین تا آخرش رو خوردم. ظرفها رو شستم، یکم فضولی کردم، تمام کابینتها و یخچال همه رو گشتم، فقط جهت کنجکاوی چی داره وگرنه من کاری به خونه مرد ندارم.
وارد اتاق خواب شدم چقدر بهم ریخته بود، همه لباسها وسط اتاق بودن، مگه میشد روی تختی که اینقدر لباس روش بود خوابید؟! برای همین لباسها رو جمع کردم یکم اتاق رو مرتب کردم نمیتونستم توی اتاق بهم ریخته بخوابم ساعت یک شب بود، اینقدر خسته بودم که نشد فضولی کنم. روی تخت افتادم، اولش هرچی سعی کردم خوابم نبرد؛ اما کمکم خوابم برد.
@romano0o3
با تعجب به ظرف غذا دست مامان پرهام زل زده بودم، بعد از چند ثانیه تازه متوجه شدم که تعارف نکردم بیاد داخل، از جلوی در کنار رفتم.
- بفرما داخل...
آروم اومد، داخل به سمت میز رفت و غذا رو اونجا گذاشت.
- خیلی ممنون؛ ولی اشتها ندارم.
اومد جلو روم وایستاد دستش گذاشت روی گونهم.
- رنگت پریده نخوری از پا میافتی.
به سمت در رفت، باید بهش میگفتم پرهام بیاد، پیشم...
- میتونم با پرهام صحبت کنم؟
- چرا که نه، غذات رو بخور من میرم بهش میگم که بیاد.
لبخندی زد و رفت، از رفتار اون شب مامان باهاش خجالت میکشیدم، به غذا نگاه کردم از بوی خوبشون معلوم بود خیلی خوشمزه باشن تا حالا از این غذاها نخورده بودم، انگار خوراک مرغ بود.
چنگال رو برداشتم یه ذره خوردم، طعم ادویهش عالی بود.
با صدای در چنگال رو گذاشتم، رفتم در رو باز کردم پرهام بود از جلوی در رفتم کنار اومد داخل، رفت سمت مبل نشست و به غذا خیره شد.
- غذای مخصوص کانداست من خودم خیلی دوست دارم، نمیدونم دوست داری یا نه؟!
نگاهی به غذا کردم.
- نه، خوشمزه بود.
خیره شد بهم، سرم انداختم پایین...
- پس بیا بشین بخور.
- نه، میل ندارم.
دستش رو کشید روی موهاش...
- باشه، هر جور دوست داری.
رفتم جلوش روی مبل نشستم با صدای گرفتهای گفتم:
- درخواست مامان رو قبول میکنی؟
ابرهاش رو داد، بالا...
- حدس میزدم درمورد این موضوع منو میخواستی.
با مکث ادامه داد...
- راستش بهش فکر نکردم، اینقدر خستهم که ذهنم نمیکشه بهش فکر کنم.
اشاره کرد به غذا...
- غذات رو بخور، دوتا اتاق خواب هست یکیش تخت داره برو بخواب به هیچی فکر نکن، اگه تنهایی میگم مامان بیاد.
سریع گفتم:
- نه... نه، ممنون ببخشید مزاحمتون شدم.
پوزخندی زد.
- از این به بعد خونهی خودت میشه.
از روی مبل بلند شد، نفسی بیرون داد:
- آشپزخونه، یخچال در اختیارتِ هرچی دوست داری بردار، راحت باش.
در رو باز کرد و از خونه رفت بیرون منم تا دم در رفتم.
- شب خوش.
همین که رفت، افتادم روی مبل به غذا نگاهی کردم دلم نمیاومد نخورم، برای همین تا آخرش رو خوردم. ظرفها رو شستم، یکم فضولی کردم، تمام کابینتها و یخچال همه رو گشتم، فقط جهت کنجکاوی چی داره وگرنه من کاری به خونه مرد ندارم.
وارد اتاق خواب شدم چقدر بهم ریخته بود، همه لباسها وسط اتاق بودن، مگه میشد روی تختی که اینقدر لباس روش بود خوابید؟! برای همین لباسها رو جمع کردم یکم اتاق رو مرتب کردم نمیتونستم توی اتاق بهم ریخته بخوابم ساعت یک شب بود، اینقدر خسته بودم که نشد فضولی کنم. روی تخت افتادم، اولش هرچی سعی کردم خوابم نبرد؛ اما کمکم خوابم برد.
@romano0o3
۱۱.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.