عشق باطعم تلخ part53
#عشق_باطعم_تلخ #part53
«پرهام»
داخل ماشین نشستیم، مامان و بابا شروع کردن به حرف زدن درمورد آنا و خانوادهش از منم سوالاتی پرسیدن که جوابی براشون نداشتم، مامان از دست رفتار مامان آنا ناراحت شده بود حق داشت اون فکر کرده کیه؟!
تیکه دادم به پشتم چشمهام رو بستم فقط میخواستم به هیچی فکر کنم!
...
با صدای آلارم آروم گوشیم، چشمهام رو باز کردم ساعت شیش صبح بود دلکندن از تخت برام کار سختی بود؛ اما مثل سابق چارهایم جز این نداشتم، به ناچار سمت سرویس بهداشتی رفتم، لباسم رو سه سوته عوض کردم تکرار کارهای هر روزم، مثل سابق ساعت یک ربع به شیش از خونه زدم بیرون.
اول باید میرفتم مطب بعدم برای معاینه بیمارها باید میرفتم بیمارستان.
وارد اتاقم شدم خیلی سرم درد میکرد، کمی سرم رو گذاشتم روی میز همین که سرم رو گذاشتم گوشیم زنگ خورد، کلافه به صفحه گوشیم خیره شدم.
- جانم؟
- عزیزم چرا نیومدی صبحونه بخوری، رفتی؟
دستم روی موهای حالت دارم کشیدم.
- میل نداشتم، مامان یکی پشت خط بعداً تماس میگیرم.
- نه عزیزم به کارات برس؛ ولی یه چیزی بخور ضعف نکنی، خب؟
- چشم، بای.
همین که مامان قطع کرد تماس رو وصل کردم.
- سلام.
- برات غریبه بودم، هان؟!
بلند خندیدم.
- غر بزن، حق داری.
- نه اگه اومدم عروسیت بزار بگن خواهر نداره داماد، آره وقتی توی مجلس خواستگاریش نبودم یعنی دیگه خواهری درکار نیست، اینقدر بیارزش بودم واقعاً اینقدر؟ حالا درسته رفته بودم کرج ولی خودم رو میرسوندم به خواستگاریت.
ادامه در کامنت
«پرهام»
داخل ماشین نشستیم، مامان و بابا شروع کردن به حرف زدن درمورد آنا و خانوادهش از منم سوالاتی پرسیدن که جوابی براشون نداشتم، مامان از دست رفتار مامان آنا ناراحت شده بود حق داشت اون فکر کرده کیه؟!
تیکه دادم به پشتم چشمهام رو بستم فقط میخواستم به هیچی فکر کنم!
...
با صدای آلارم آروم گوشیم، چشمهام رو باز کردم ساعت شیش صبح بود دلکندن از تخت برام کار سختی بود؛ اما مثل سابق چارهایم جز این نداشتم، به ناچار سمت سرویس بهداشتی رفتم، لباسم رو سه سوته عوض کردم تکرار کارهای هر روزم، مثل سابق ساعت یک ربع به شیش از خونه زدم بیرون.
اول باید میرفتم مطب بعدم برای معاینه بیمارها باید میرفتم بیمارستان.
وارد اتاقم شدم خیلی سرم درد میکرد، کمی سرم رو گذاشتم روی میز همین که سرم رو گذاشتم گوشیم زنگ خورد، کلافه به صفحه گوشیم خیره شدم.
- جانم؟
- عزیزم چرا نیومدی صبحونه بخوری، رفتی؟
دستم روی موهای حالت دارم کشیدم.
- میل نداشتم، مامان یکی پشت خط بعداً تماس میگیرم.
- نه عزیزم به کارات برس؛ ولی یه چیزی بخور ضعف نکنی، خب؟
- چشم، بای.
همین که مامان قطع کرد تماس رو وصل کردم.
- سلام.
- برات غریبه بودم، هان؟!
بلند خندیدم.
- غر بزن، حق داری.
- نه اگه اومدم عروسیت بزار بگن خواهر نداره داماد، آره وقتی توی مجلس خواستگاریش نبودم یعنی دیگه خواهری درکار نیست، اینقدر بیارزش بودم واقعاً اینقدر؟ حالا درسته رفته بودم کرج ولی خودم رو میرسوندم به خواستگاریت.
ادامه در کامنت
۶.۴k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.