عشق باطعم تلخ part55
#عشق_باطعم_تلخ #part55
پشت تلفن هق میزدم سعی کردم گریه نکنم تا آرش نگران نشه.
- آنا چرا گریه میکنی فدات شم؟ کجا میری امشب؟
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بهتر تنفس کنم.
- خوبم عزیزم با...
سکوت کردم چطور میگفتم با پرهامم، پرهام نگاهی بهم کرد که جواب نداشتم به آرش بدم، یهو شهرزاد اومد توی فکرم...
- خونه شهرزاد میرم
- باشه عزیزم، مواظب خودت باش گریهم نکن.
- شبت بخیر.
گوشی رو قطع کردم، گوشی پرهام هم گذاشتم سر جاش، پرهام رفت داخل کوچه رفت داخل سومین خونه توی کوچه، یه خونه ویلایی شیک بود جون میداد توی حیاطش بشینی، ماشین رو برد داخل پارکینگ زیر زمینی وایستاد ماشین رو خاموش کرد، گوشیش رو برداشت.
- بپر، بریم.
یکم مکث کردم یکم دلم شور میزد، لبخندی زد.
- بقرآن خودم اون طبقه نمیام.
بعدم با نیش باز خندید، لبخند بی جونی بهش تحویل دادم از ماشین پیاده شدم؛ به دلیل لامپهای که توی پارکینگ داشتن تاریکی زیاد حس نمیشد،
به سمت خونه رفت منم پشت سرش راه افتادم
در رو باز کرد، به سمت آسانسور رفت دکمهشو زد تا اومدنش زل زده بود به پاهاش؛ نمیدونم چرا همش به پاهاش خیره میشه؟ نفسی بیرون فوت کردم که سرش رو بلند کرد یه جوری نگاهم کرد که به خودم شک کردم نکنه کار اشتباهی کردم!
با اومدن آسانسور در رو باز کرد، اجازه داد اول من برم بعدش خودش اومد، دکمه طبقه دوم رو زد خیلی زود رسیدیم طبقه دوم همین که آسانسور وایستاد، برگشت طرفم و گفت:
- این طبقه مال بابام اینهاست، طبقه بالا مال منِ. دستش رو کرد جیبش کلید رو در آورد و ادامه داد:
- من میرم تو هم برو راحت باش منم نمیام، خب شبت بخیر تا فردا.
بعد از گفتن این حرف رفت، منم طبق گفته خودش رفتم طبقه بالا، در رو باز کردم چه خونه شیکی داشت؛ کل خونه به رنگ مشکی و سفید بود، با اینکه شیک بود؛ ولی این رنگ باعث افسردگی میشد.
به سمت کاناپه رفتم نشستم، الان چه غلطی کنم؟ به روبه روم خیره شدم حرفهای مامان داشت دیونهم میکرد، هی توی سرم تکرار میشدن.
با صدای در از فکر خارج شدم، این مگه نگفت نمیاد؟ الان چرا اومده؟!
لباسم رو مرتب کردم، شالم رو درست کردم رفتم در رو باز کردم؛ اما پرهام نبود.
@romano0o3
پشت تلفن هق میزدم سعی کردم گریه نکنم تا آرش نگران نشه.
- آنا چرا گریه میکنی فدات شم؟ کجا میری امشب؟
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بهتر تنفس کنم.
- خوبم عزیزم با...
سکوت کردم چطور میگفتم با پرهامم، پرهام نگاهی بهم کرد که جواب نداشتم به آرش بدم، یهو شهرزاد اومد توی فکرم...
- خونه شهرزاد میرم
- باشه عزیزم، مواظب خودت باش گریهم نکن.
- شبت بخیر.
گوشی رو قطع کردم، گوشی پرهام هم گذاشتم سر جاش، پرهام رفت داخل کوچه رفت داخل سومین خونه توی کوچه، یه خونه ویلایی شیک بود جون میداد توی حیاطش بشینی، ماشین رو برد داخل پارکینگ زیر زمینی وایستاد ماشین رو خاموش کرد، گوشیش رو برداشت.
- بپر، بریم.
یکم مکث کردم یکم دلم شور میزد، لبخندی زد.
- بقرآن خودم اون طبقه نمیام.
بعدم با نیش باز خندید، لبخند بی جونی بهش تحویل دادم از ماشین پیاده شدم؛ به دلیل لامپهای که توی پارکینگ داشتن تاریکی زیاد حس نمیشد،
به سمت خونه رفت منم پشت سرش راه افتادم
در رو باز کرد، به سمت آسانسور رفت دکمهشو زد تا اومدنش زل زده بود به پاهاش؛ نمیدونم چرا همش به پاهاش خیره میشه؟ نفسی بیرون فوت کردم که سرش رو بلند کرد یه جوری نگاهم کرد که به خودم شک کردم نکنه کار اشتباهی کردم!
با اومدن آسانسور در رو باز کرد، اجازه داد اول من برم بعدش خودش اومد، دکمه طبقه دوم رو زد خیلی زود رسیدیم طبقه دوم همین که آسانسور وایستاد، برگشت طرفم و گفت:
- این طبقه مال بابام اینهاست، طبقه بالا مال منِ. دستش رو کرد جیبش کلید رو در آورد و ادامه داد:
- من میرم تو هم برو راحت باش منم نمیام، خب شبت بخیر تا فردا.
بعد از گفتن این حرف رفت، منم طبق گفته خودش رفتم طبقه بالا، در رو باز کردم چه خونه شیکی داشت؛ کل خونه به رنگ مشکی و سفید بود، با اینکه شیک بود؛ ولی این رنگ باعث افسردگی میشد.
به سمت کاناپه رفتم نشستم، الان چه غلطی کنم؟ به روبه روم خیره شدم حرفهای مامان داشت دیونهم میکرد، هی توی سرم تکرار میشدن.
با صدای در از فکر خارج شدم، این مگه نگفت نمیاد؟ الان چرا اومده؟!
لباسم رو مرتب کردم، شالم رو درست کردم رفتم در رو باز کردم؛ اما پرهام نبود.
@romano0o3
۲۹.۵k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.