در آخرین لحظه دیدار به چشمانت نگاه کردم و گفتم بدان آسما

در آخرین لحظه دیدار به چشمانت نگاه کردم و گفتم بدان آسمان قلبم با تو یا بی تو بهاریست همان لبخندی که تو آن را از من می ربود بر لبانت زینت بست.
و به آرامی از من فاصله گرفتی بی هیچ کلامی.
من خاموش به تو نگاه می کردم و در دل با خود می گفتم :ای کاش تو لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشیدی که آسمان بهاری یعنی ابر باران رعد وبرق و طوفان ناگهانی و این جمله، جمله ای بود بدتر از هر خواهش برای ماندن و تمنایی بود برای با او بودن!
دیدگاه ها (۴۹)

خالی از هر چه که هست میشم از زمین سرد خاکی تا نگاهی عاشقانه ...

عشق برای منطلوع دیدگان تواز مشرق زندگیستنمی دانم نامش را چه ...

منتظرم...یک نفر بیاید که حواسش یک سره در حیاط خیال من ول بچر...

هنوز هم عاشقانه‌هایم را عاشقانه برای تو می‌نویسم..هنوز هم در...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط