رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت چهل و دو
- تو داری چی رو از من پنهون می کنی دریا؟
- من؟! هیچی!
- دریا جان!
ناخونش رو به سمت دهنش برد و شروع به گاز گرفتنش کرد. دستش رو گرفتم.
- چیکار می کنی؟
به گریه افتاد.
- من رو ببخش!
قلبم از سینه بیرون زد.
- چی شده؟!
- بابا حالش بد بود، رفتم سر کوچه براش دارو بگیرم.
همینطور نگران نگاهش می کردم.
- خوب!
- اون مرتیکه همسایه داخل آسانسور خفتم کرد.
دنیا دور سرم چرخید. اون هم زار می زد.
- اول فکر کردم از پسش بر نمیام... من رو بوسید... یک دفعه یاد حرف های تو افتادم، دوباره که صورتش رو... نزدیک آورد زبونش رو... به دندون گرفتم و انقدر فشار دادم که یک تیکه از زبونش رفت داخل دهنم... و خون روی یقه لباسش... ریخت. اسانسور ایستاد و من هم خودم رو بیرون... انداختم.
از شدت گریه روی زمین نشست. دست هام رو داخل موهام فرو کردم. هنوز دنیا دور سرم می چرخید.
- بردنش بیمارستان اما به کسی نگفت کار منه.
- مرتیکه عوضی!
با مشت به آینه پشت سرم کوبیدم. یک لحظه نگران دستم شدم اما خدا رحم کرد! دریا جیغ کشید و به کنار دیوار پناه برد. به سمتش رفتم و بغلش کردم.
- آروم باش عشقم! آروم باش نفسم! من اینجام. دیگه با نامحرم داخل آسانسور نمون.
آروم تر که شد گفتم:
- حتما بابات صدای گریه ت رو شنیده، بریم پیشش که دیگه نگران نباشه!
هر دو داخل اتاق رفتیم که پدرش با نگرانی و لب هایی لرزون به در خیره شد. دریا رفت و بغلش کرد و من هم با خنده کنارش نشستم.
- خوب هستید؟
توانایی جواب دادن نداشت و با نگاهش سلامتی دخترش رو می کاوید. خدا لعنتت کنه فرزاد، برای هزارمین بار!
- من؟! هیچی!
- دریا جان!
ناخونش رو به سمت دهنش برد و شروع به گاز گرفتنش کرد. دستش رو گرفتم.
- چیکار می کنی؟
به گریه افتاد.
- من رو ببخش!
قلبم از سینه بیرون زد.
- چی شده؟!
- بابا حالش بد بود، رفتم سر کوچه براش دارو بگیرم.
همینطور نگران نگاهش می کردم.
- خوب!
- اون مرتیکه همسایه داخل آسانسور خفتم کرد.
دنیا دور سرم چرخید. اون هم زار می زد.
- اول فکر کردم از پسش بر نمیام... من رو بوسید... یک دفعه یاد حرف های تو افتادم، دوباره که صورتش رو... نزدیک آورد زبونش رو... به دندون گرفتم و انقدر فشار دادم که یک تیکه از زبونش رفت داخل دهنم... و خون روی یقه لباسش... ریخت. اسانسور ایستاد و من هم خودم رو بیرون... انداختم.
از شدت گریه روی زمین نشست. دست هام رو داخل موهام فرو کردم. هنوز دنیا دور سرم می چرخید.
- بردنش بیمارستان اما به کسی نگفت کار منه.
- مرتیکه عوضی!
با مشت به آینه پشت سرم کوبیدم. یک لحظه نگران دستم شدم اما خدا رحم کرد! دریا جیغ کشید و به کنار دیوار پناه برد. به سمتش رفتم و بغلش کردم.
- آروم باش عشقم! آروم باش نفسم! من اینجام. دیگه با نامحرم داخل آسانسور نمون.
آروم تر که شد گفتم:
- حتما بابات صدای گریه ت رو شنیده، بریم پیشش که دیگه نگران نباشه!
هر دو داخل اتاق رفتیم که پدرش با نگرانی و لب هایی لرزون به در خیره شد. دریا رفت و بغلش کرد و من هم با خنده کنارش نشستم.
- خوب هستید؟
توانایی جواب دادن نداشت و با نگاهش سلامتی دخترش رو می کاوید. خدا لعنتت کنه فرزاد، برای هزارمین بار!
۱۰.۲k
۱۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.