رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت چهل و سه
حالا پدر دریا بهتر شده بود و ویلچری خریده بودم که پدرش رو توی خونه دور می داد و گاهی هم به بهارخواب می بردش. نوا هم ذوقش این بود برای بابابزرگش برنامه کودک بذاره. پدرش علاقه و محبت من به خانوادش رو می دید و ذوق می کرد. حتی گاهی که دریا مشغول غذا دادن به نوا بود من به پدرش غذا می دادم. دکتر گفت کم کم باید با کمک بلند بشه.
یک روز دریا رفت تا نوا رو به سرویس تحویل بده که دیدم دیر کرد. نگرانش شدم که نکنه دوباره کسی مزاحمش بشه یا اذیتش کنه. در حالی که وقت نکردم دمپایی یا کفش بپوشم پا برهنه پله ها رو دوتا دوتا پایین رفتم. دیدمش که داره با سه نفر صحبت می کنه. جلوتر که رفتم با دیدن افرادی که باهاشون صحبت می کرد سرجام خشکم زد
**پندار**
ساحلی که ایستاده بودم تا ویلا فاصله چندانی نداشت. صدای جیغ بلندی شنیدم که بهت زده با چشم دنبال صدا گشتم. از ویلا خودمون بود. بلند شدم و بدو بدو به اون سمت دویدم. چندبار نزدیک بود سکندری بخورم. به ویلا که رسیدم نفس توی سینم حبس شد. پدرام... برادر سرکشم روی زمین افتاده بود و خون از سرش راه افتاده بود. کنارش پنهان نشسته بود و دیوانه وار جیغ می کشید.
با قدم های لرزون خودم رو بهش رسوندم و کنارش افتادم. صدای جیغ های پنهان گوشم رو می سوزوند. نالیدم:
- چی شد؟!
یک دفعه به هق هق افتاد.
- می خواستم... از هوا... لذت... ببرم، پنجره... رو... باز کردم... احساس... کردم به... چیزی خورد... نگاه... کردم... پدرام روی زمین افتاده... بود... و خون...
خودم رو به سمتش کشیدم و بغلش کردم و هر دو زار می زدیم
چهار روز از مرگ پدرام گذشته بود و پزشک قانونی اعلام کرد یک چیز مشکوک در جنازه هست برای همین بهمون تحویلش ندادن. پنهان که خودش رو مقصر می دونست زیر سرم افتاده بود. هنوز به هیچ فردی حتی بابا خبر نداده بودیم. جای خالی پدرام رو حتی از اون چیزی که فکر می کردم بیشتر احساس می شد. نمی تونستم توی خونه بمونم و همیشه بیرون بودم.
بالاخره اون روز پزشک قانونی خواستم. لباس مشکیم رو پوشیدم و رفتم. دکتری که مسئول بود بداخلاق و جدی بود و نشونه ای از همدلی درش پیدا نمی شد. نگاه طولانی به پرونده ها انداخت و گفت:
- می دونید برای چی به اینجا خواستیمتون؟
- لابد می خوان برادرم رو تحویل بدید.
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد بعد گفت:
- می گی برادرم؟
از حرفش سر در نیاوردم که صاف نشست و گفت:
- پس می خوان بگین نمی دونید این مرد برادر شما نیست؟
این رو که گفت دنیا دور سرم چرخید و تلوتلو خوران عقب رفتم و به دیوار برخورد کردم. پشتم تیر کشید. انگار دلش برام سوخت که یک لیوان آب از شیشه روی میزش ریخت و به سمتم اومد. حالا من کنار دیوار نشسته بودم. آب زهر شد و از گلوم پایین رفت. با صدایی که خودم بزور می شنیدم گفتم:
- نیست؟
#رمان
#چالش_غذا #غذا
یک روز دریا رفت تا نوا رو به سرویس تحویل بده که دیدم دیر کرد. نگرانش شدم که نکنه دوباره کسی مزاحمش بشه یا اذیتش کنه. در حالی که وقت نکردم دمپایی یا کفش بپوشم پا برهنه پله ها رو دوتا دوتا پایین رفتم. دیدمش که داره با سه نفر صحبت می کنه. جلوتر که رفتم با دیدن افرادی که باهاشون صحبت می کرد سرجام خشکم زد
**پندار**
ساحلی که ایستاده بودم تا ویلا فاصله چندانی نداشت. صدای جیغ بلندی شنیدم که بهت زده با چشم دنبال صدا گشتم. از ویلا خودمون بود. بلند شدم و بدو بدو به اون سمت دویدم. چندبار نزدیک بود سکندری بخورم. به ویلا که رسیدم نفس توی سینم حبس شد. پدرام... برادر سرکشم روی زمین افتاده بود و خون از سرش راه افتاده بود. کنارش پنهان نشسته بود و دیوانه وار جیغ می کشید.
با قدم های لرزون خودم رو بهش رسوندم و کنارش افتادم. صدای جیغ های پنهان گوشم رو می سوزوند. نالیدم:
- چی شد؟!
یک دفعه به هق هق افتاد.
- می خواستم... از هوا... لذت... ببرم، پنجره... رو... باز کردم... احساس... کردم به... چیزی خورد... نگاه... کردم... پدرام روی زمین افتاده... بود... و خون...
خودم رو به سمتش کشیدم و بغلش کردم و هر دو زار می زدیم
چهار روز از مرگ پدرام گذشته بود و پزشک قانونی اعلام کرد یک چیز مشکوک در جنازه هست برای همین بهمون تحویلش ندادن. پنهان که خودش رو مقصر می دونست زیر سرم افتاده بود. هنوز به هیچ فردی حتی بابا خبر نداده بودیم. جای خالی پدرام رو حتی از اون چیزی که فکر می کردم بیشتر احساس می شد. نمی تونستم توی خونه بمونم و همیشه بیرون بودم.
بالاخره اون روز پزشک قانونی خواستم. لباس مشکیم رو پوشیدم و رفتم. دکتری که مسئول بود بداخلاق و جدی بود و نشونه ای از همدلی درش پیدا نمی شد. نگاه طولانی به پرونده ها انداخت و گفت:
- می دونید برای چی به اینجا خواستیمتون؟
- لابد می خوان برادرم رو تحویل بدید.
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد بعد گفت:
- می گی برادرم؟
از حرفش سر در نیاوردم که صاف نشست و گفت:
- پس می خوان بگین نمی دونید این مرد برادر شما نیست؟
این رو که گفت دنیا دور سرم چرخید و تلوتلو خوران عقب رفتم و به دیوار برخورد کردم. پشتم تیر کشید. انگار دلش برام سوخت که یک لیوان آب از شیشه روی میزش ریخت و به سمتم اومد. حالا من کنار دیوار نشسته بودم. آب زهر شد و از گلوم پایین رفت. با صدایی که خودم بزور می شنیدم گفتم:
- نیست؟
#رمان
#چالش_غذا #غذا
۷۲.۵k
۲۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.