پارت ۵۹ رمان سفر عشق
#پارت_۵۹ #رمان_سفر_عشق
هفته دیگه عروسی السا و راشا بود و ما هممون اومده بودیم خرید
تو پاساژ میگشتیم و به لباسا نگاه میکردیم
سودا:من دنبال یه لباس میگردم که بدرخشم
راستین:پس یه بولیز دامن بپوش من بهت چراغ وصل میکنم بدرخشی اینجوری خرجم رو دست سامی نمیزاری
همه زدیم زیر خنده سودا یه چشم غره به راستین رفت و از ما جلوتر راه افتاد
سامی:به خانومم چیکار داری راستین
راستین:زن ذلیل برو دنبالش
سامی هم یه چپ چپ نگا کرد به راستبن و رفت دنبال سودا
۳ #ساعت_بعد
هممون خسته هنوز دنبال لباس بودیم
السا نشست رو یه صندلی و گفت:من خسته شدم
راشا سریع رفت سمتش و گفت:قربونت برم من گفتم نیا خسته میشی
السا:همش تقصیر توعه دیگه هنوز ماه دومم شکمم عین زنای هفت ماهه اس
من:السا ممکنه چن قلو باشه
السا:وااااای من یکیو بزور میخام چن قلو رو چیکار کنم
همینطوری یه بند داشت غر میزد
راشا:السا انقد فشار نیار به خودت
السا به راشا چشم غره رفت و بلند شد
بالاخره همه لباسامون رو خریدیم و برگشتیم و رفتیم رستوران رهام
همه داخل رستوران شدیم
رهام به سمتمون اومد
رهام:به به عروس و دومادای گل
همه سلام و احوالپرسی کردیم
رهام مارو برد بهترین قسمت رستوران
رو صندلی ها نشستیم
السا:آخ
راشا با هپل بلند شد و صورت السا رو با دستاش گرفت:چیشد؟ خوبی
السا:زیر دلم درد میکنه
راشا:بلند شو بلند شو بریم
راشا و السا به خاطر درد السا رفتن
ما هم کلی گفتیم و خندیدیم
بعد از خوردن ناهار و اینکه رهام مهمونمون کرد همه رفتن خونه و ما هم برگشتیم
دم در رسام نگه داشت
من:خب نمیای بالا
رسام:بیام کار دستت میدم بیام؟
من:بیا ولی نمیزارم کارتو انجام بدی
رسام:ده نه ده
من:رسام دیگه
رسام:خیل خب حالا گریه نکن
من:گریه نکردم
رسام:لوس
رسام ماشینو برد داخل
پیاده شدیم و باهم رفتیم داخل
من:سلام
رسام:سلام
مامان و بابا بلند شدن و اومدن بابا با رسام دست داد و مامان بغلش کردو بوسیدش
بابا:خوش اومدی
هفته دیگه عروسی السا و راشا بود و ما هممون اومده بودیم خرید
تو پاساژ میگشتیم و به لباسا نگاه میکردیم
سودا:من دنبال یه لباس میگردم که بدرخشم
راستین:پس یه بولیز دامن بپوش من بهت چراغ وصل میکنم بدرخشی اینجوری خرجم رو دست سامی نمیزاری
همه زدیم زیر خنده سودا یه چشم غره به راستین رفت و از ما جلوتر راه افتاد
سامی:به خانومم چیکار داری راستین
راستین:زن ذلیل برو دنبالش
سامی هم یه چپ چپ نگا کرد به راستبن و رفت دنبال سودا
۳ #ساعت_بعد
هممون خسته هنوز دنبال لباس بودیم
السا نشست رو یه صندلی و گفت:من خسته شدم
راشا سریع رفت سمتش و گفت:قربونت برم من گفتم نیا خسته میشی
السا:همش تقصیر توعه دیگه هنوز ماه دومم شکمم عین زنای هفت ماهه اس
من:السا ممکنه چن قلو باشه
السا:وااااای من یکیو بزور میخام چن قلو رو چیکار کنم
همینطوری یه بند داشت غر میزد
راشا:السا انقد فشار نیار به خودت
السا به راشا چشم غره رفت و بلند شد
بالاخره همه لباسامون رو خریدیم و برگشتیم و رفتیم رستوران رهام
همه داخل رستوران شدیم
رهام به سمتمون اومد
رهام:به به عروس و دومادای گل
همه سلام و احوالپرسی کردیم
رهام مارو برد بهترین قسمت رستوران
رو صندلی ها نشستیم
السا:آخ
راشا با هپل بلند شد و صورت السا رو با دستاش گرفت:چیشد؟ خوبی
السا:زیر دلم درد میکنه
راشا:بلند شو بلند شو بریم
راشا و السا به خاطر درد السا رفتن
ما هم کلی گفتیم و خندیدیم
بعد از خوردن ناهار و اینکه رهام مهمونمون کرد همه رفتن خونه و ما هم برگشتیم
دم در رسام نگه داشت
من:خب نمیای بالا
رسام:بیام کار دستت میدم بیام؟
من:بیا ولی نمیزارم کارتو انجام بدی
رسام:ده نه ده
من:رسام دیگه
رسام:خیل خب حالا گریه نکن
من:گریه نکردم
رسام:لوس
رسام ماشینو برد داخل
پیاده شدیم و باهم رفتیم داخل
من:سلام
رسام:سلام
مامان و بابا بلند شدن و اومدن بابا با رسام دست داد و مامان بغلش کردو بوسیدش
بابا:خوش اومدی
۱۱.۲k
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.