پارت ۶۱ رمان سفر عشق
#پارت_۶۱ #رمان_سفر_عشق
خاله گلرخ(مامان السا):ماشالله همتون بهم میاین
همشون آرایش کرده و با لباسای شیک بودن
رسا:زن داداش من از همتون خوشگل تره
سودا:سامین(خاهر سامان)عزیزم منم زنداداشتم تعریف کن از رسا کم نیاری
همه خندیدیم
دیجی آهنگ زد و هممون بلند شدیم و رفتیم واسه رقص
یه عالمه رقصیدیم
السا و راشا هم اومدن کلی گل ریختیم رو سرشون
هممون رفتیم و تبریک گفتیم
السا و راشا وسط رفتن وااسه رقص
السا خیلی با ناز میرقصید و آخر کار دست خودش داد راشا در مقابل ناز کردن های السا طاقت نیاورد و لبشو طولانی بوسید کل مهمونا جیغ و سوت و دست زدن
بعد از اینکه رقص عروس و دوماد تموم شد همه رفتن وسط دست رسام گرفتم و رفتیم وسط
با ناز میرقصیدم واسش و رسام هم با لبخند نگام میکرد
سامی و سودا با هلیا و راستینم اومدن و رقصیدن
بعد رقص اعلام کردن وقت شامه
بعد شام بازم بساط رقص و شادی به پا بود
مهمونا کم کم همشون رفتن
عروس کشون هرکدوممون یه بادکنک دست ما دخترا بود و تکونش میدادیم
به خونه السا و راشا رسیدیم
پیاده شدیم و با آرزوی خوشبختی براشون و تبریک دوباره برگشتیم
رفتیم خونه رسام
داخل خونه شدیم و سلام کردیم
مامان:امشب زیاد دلبری کرد واسه پسرم ها
رسام:دلبر منه دیگه
رسا:زنداداش امشب ماه شده بودی عروسی خودتون چی بشی
رهام:منم باید یه زن خوشگل بگیرم از رسام کم نیارم
همه خندیدیم
بابا:عروس معلومه خسته ای
من:نه خوبم
رسام پاشد و اومد سمتم و بلندم کرد
رسام:عزیز من خستس روش نمیشه بگه
من:نه خسته نیستم رسام
رسام:چرا من میدونم
مامان:برین استراحت کنین
من:ببخشید شب بخیر
بابا:خدا ببخشه
خاله گلرخ(مامان السا):ماشالله همتون بهم میاین
همشون آرایش کرده و با لباسای شیک بودن
رسا:زن داداش من از همتون خوشگل تره
سودا:سامین(خاهر سامان)عزیزم منم زنداداشتم تعریف کن از رسا کم نیاری
همه خندیدیم
دیجی آهنگ زد و هممون بلند شدیم و رفتیم واسه رقص
یه عالمه رقصیدیم
السا و راشا هم اومدن کلی گل ریختیم رو سرشون
هممون رفتیم و تبریک گفتیم
السا و راشا وسط رفتن وااسه رقص
السا خیلی با ناز میرقصید و آخر کار دست خودش داد راشا در مقابل ناز کردن های السا طاقت نیاورد و لبشو طولانی بوسید کل مهمونا جیغ و سوت و دست زدن
بعد از اینکه رقص عروس و دوماد تموم شد همه رفتن وسط دست رسام گرفتم و رفتیم وسط
با ناز میرقصیدم واسش و رسام هم با لبخند نگام میکرد
سامی و سودا با هلیا و راستینم اومدن و رقصیدن
بعد رقص اعلام کردن وقت شامه
بعد شام بازم بساط رقص و شادی به پا بود
مهمونا کم کم همشون رفتن
عروس کشون هرکدوممون یه بادکنک دست ما دخترا بود و تکونش میدادیم
به خونه السا و راشا رسیدیم
پیاده شدیم و با آرزوی خوشبختی براشون و تبریک دوباره برگشتیم
رفتیم خونه رسام
داخل خونه شدیم و سلام کردیم
مامان:امشب زیاد دلبری کرد واسه پسرم ها
رسام:دلبر منه دیگه
رسا:زنداداش امشب ماه شده بودی عروسی خودتون چی بشی
رهام:منم باید یه زن خوشگل بگیرم از رسام کم نیارم
همه خندیدیم
بابا:عروس معلومه خسته ای
من:نه خوبم
رسام پاشد و اومد سمتم و بلندم کرد
رسام:عزیز من خستس روش نمیشه بگه
من:نه خسته نیستم رسام
رسام:چرا من میدونم
مامان:برین استراحت کنین
من:ببخشید شب بخیر
بابا:خدا ببخشه
۱۴.۰k
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.