پارت ۵۸ رمان سفر عشق
#پارت_۵۸ #رمان_سفر_عشق
آریا:خدافظ به دومادم سلام برسون
من:باشه خدافظ
از خونه بیرون اومدم و رفتم سمت ماشین رسام و سوار شدم
رسام:ای جان خانومی من باهام ست کرده
من:با آقامون ست نکنم با کی ست کنم
رسام:آقاتون قربونتون ❤
من:خدانکنه حاج آقا
رسام حرکت کرد و بعد از رد کردن ترافیک سنگین به بیمارستان رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و دست تو دست رفتیم سمت بیمارستان
سودا:آی آی نگا نگا تو بیمارستانم
با رسام برگشتم عقب سامی و سودا داشتن میومدن سمتمون
من و رسام:سلام
سامی:سلام خانوم و آقای عاشق
سودا:تو بیمارستانم ول نمیکنین دل و قلوه دادنو نه؟
من و رسام:نه
سودا کنف شد بهش خندیدیم
رفتیم سمت بیمارستان و از سامی و سودا خدافظی کردیم
من:خب رسام من برم سرکارم
رسام:دلم تنگ میشه
من:رسام برو سرکارت یه هفته اس نیومدیم
رسام:موقه استراحت بیا اتاق من
من:چشم
خم شد و جفت چشامو بوسید
رسام:چشات بی بلا نور چشمم
از هم خدافظی کردیم و رفتیم سرکارامون
۴ #ساعت.بعد
بعد از تموم شدن مریضا از اتاق بیرون اومدم و به نسیم گفتم:من میرم اتاق دکتر رادان
نسیم:باشه
رفتم سمت اتاق رسام و در زدم
رسام:بفرمایید
دوباره در زدم
رسام:بفرمایید
دوباره در زدم
رسام:بفرمایید داخل
دوباره در زدم
در باز شد و رسام اومد بیرون نیشمو باز کردم
رسام به نیش باز شدم نگا کرد و لبخند مرموزی زد دستمو کشید
چسبوندم به دیوار و در رو قفل کرد
من:رسا...
لباشو چسبوند به لبام و با ولع شروع به بوسیدن کرد
از شوک در اومدم و دستامو رو پهلو هاش گذاشتم و بغلش کردم
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و با شدت بیشتری بوسیدم
به پهلوش چنگ زدم که ولم کرد نفس نفس میزدیم هر دومون
رسام:منو اذیت میکنی هاا
خندیدم خاست دوباره ببوسم که نزاشتم
من:رسام نکن
رسام:هنوز که نکردم
نیشگونی از پهلوش گرفتم
رسام:آخ
من:کوفت بی ادب
رسام:چیزی نگفتم که بانو
من:توروخدا بیا یه چیزی بگو
رسام:چشم
چپ چپ نگاش کردم و رفتم پشت میزش نشستم رو میزشو نگا کردم که چشام رو یه نقطه ثابت موند
عکس من رو میز بود
من:رسام
رسام:جان
من:عکس من اینجا
رسام:وقتی نیستی عکست باید جلوم باشه دلم تنگت نشه
بلند شدم و خودمو پرت کردم بغلش
من:قربونت برم من مهربونم
رسام:خدانکنه خانومم
آریا:خدافظ به دومادم سلام برسون
من:باشه خدافظ
از خونه بیرون اومدم و رفتم سمت ماشین رسام و سوار شدم
رسام:ای جان خانومی من باهام ست کرده
من:با آقامون ست نکنم با کی ست کنم
رسام:آقاتون قربونتون ❤
من:خدانکنه حاج آقا
رسام حرکت کرد و بعد از رد کردن ترافیک سنگین به بیمارستان رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و دست تو دست رفتیم سمت بیمارستان
سودا:آی آی نگا نگا تو بیمارستانم
با رسام برگشتم عقب سامی و سودا داشتن میومدن سمتمون
من و رسام:سلام
سامی:سلام خانوم و آقای عاشق
سودا:تو بیمارستانم ول نمیکنین دل و قلوه دادنو نه؟
من و رسام:نه
سودا کنف شد بهش خندیدیم
رفتیم سمت بیمارستان و از سامی و سودا خدافظی کردیم
من:خب رسام من برم سرکارم
رسام:دلم تنگ میشه
من:رسام برو سرکارت یه هفته اس نیومدیم
رسام:موقه استراحت بیا اتاق من
من:چشم
خم شد و جفت چشامو بوسید
رسام:چشات بی بلا نور چشمم
از هم خدافظی کردیم و رفتیم سرکارامون
۴ #ساعت.بعد
بعد از تموم شدن مریضا از اتاق بیرون اومدم و به نسیم گفتم:من میرم اتاق دکتر رادان
نسیم:باشه
رفتم سمت اتاق رسام و در زدم
رسام:بفرمایید
دوباره در زدم
رسام:بفرمایید
دوباره در زدم
رسام:بفرمایید داخل
دوباره در زدم
در باز شد و رسام اومد بیرون نیشمو باز کردم
رسام به نیش باز شدم نگا کرد و لبخند مرموزی زد دستمو کشید
چسبوندم به دیوار و در رو قفل کرد
من:رسا...
لباشو چسبوند به لبام و با ولع شروع به بوسیدن کرد
از شوک در اومدم و دستامو رو پهلو هاش گذاشتم و بغلش کردم
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و با شدت بیشتری بوسیدم
به پهلوش چنگ زدم که ولم کرد نفس نفس میزدیم هر دومون
رسام:منو اذیت میکنی هاا
خندیدم خاست دوباره ببوسم که نزاشتم
من:رسام نکن
رسام:هنوز که نکردم
نیشگونی از پهلوش گرفتم
رسام:آخ
من:کوفت بی ادب
رسام:چیزی نگفتم که بانو
من:توروخدا بیا یه چیزی بگو
رسام:چشم
چپ چپ نگاش کردم و رفتم پشت میزش نشستم رو میزشو نگا کردم که چشام رو یه نقطه ثابت موند
عکس من رو میز بود
من:رسام
رسام:جان
من:عکس من اینجا
رسام:وقتی نیستی عکست باید جلوم باشه دلم تنگت نشه
بلند شدم و خودمو پرت کردم بغلش
من:قربونت برم من مهربونم
رسام:خدانکنه خانومم
۹.۹k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.