نلا صبح بخیر

𝖙𝖍𝖊 𝖆𝖗𝖒𝖘 𝖔𝖋 𝖋𝖆𝖙𝖊:⁹
......
نلا: صبح بخیر ....
فلورا: امروز تهیونگ برای اندازه گیری لباس عروس و آشنا شدن با خونشون و واسه ناهار ساعت ۱۱ میاد دنبالت
نلا: همینم کم بود(اروم)..امم نمیشه بزارید یه وقت دیکه می‌خوام با ویکتور برم بیرون
فلورا: وای دخترم...تو هنوز بزرگ نشدی نه؟ الان دیکه داری ازدواج میکنی ول کن این ویکتور رو...اصلا میدم بفروشنش
نلا: اصلا...مامان اصلااا نمیزارم به ویکتور دست بزنی...من دیگه اخرین روزامه که اینجا حد اقل بزار تا اینجام یکم خوش باشم،..... چون حد اقل اونجا قرار نیست خوشحال باشم(جمله ی اخرو اروم زیر لب گفت)
الکساندر: (پدر نلا عه) عزیزم..بزار حد اقل روزای اخر اینجا رو خوش باشه!
فلورا: شما اخرش منو دیوونه میکنید
و رفت بالا...اخ مامان اخ چی می شد یکم هم که شده درکم بکنی... صبحانه ام رو خوردم، دفتر نقاشی و رنگ نقاشیامو برداشتم و سوار هکتور شدم و رفتم سمت دشت مورد علاقه ام... اونجا جای مورد علاقه ی من بود و هیچکس ازش خبر نداشت... وقتی میرفتم خودم و خودم بودم...تو این فکر بودم که رسیدم... وسایلامو برادشتم و زیر درختی که مامان بزرگ کاشته بود نشستم و شروع به نقاشی کردم...زمان همینطور میگذشت نقاشیم تموم شد میخواستم سوار ویکتور بشم که صدای چیزی رو از پشت بوته های اونجا شنیدم....
دیدگاه ها (۰)

𝖙𝖍𝖊 𝖆𝖗𝖒𝖘 𝖔𝖋 𝖋𝖆𝖙𝖊:¹⁰ترسیدم ؟اره اونم بد جور چون کسی اینجا رو ...

دوستان عزیزم... در رابطه با (آف تا ۲۳ خرداد) خواستم یه توضیح...

𝖙𝖍𝖊 𝖆𝖗𝖒𝖘 𝖔𝖋 𝖋𝖆𝖙𝖊:⁸تهیونگ: پس اون دختره پروو و اسب سوار که جر...

𝖙𝖍𝖊 𝖆𝖗𝖒𝖘 𝖔𝖋 𝖋𝖆𝖙𝖊:⁷اون...اون همون پسره بود که بهش گفتم گراز و...

رمان مرگ زندگی پارت ¹²¹دخترک از پشت درختی دیگر با ترس به من ...

playmate_p45

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط