پارت ۴۴
#پارت_۴۴
شروع کردم به جمع بستن....خب هفتصد میلیون با سیصد میلیون...یک میلیارد میشه...با شصت میلیون...میشه..یک میلیارد و شصت میلیون...
سرم رو از روی دفتر بلند کردم.....وااای چقدر زیاده..
-خب..
-اممم....یک میلیارد و شصت..میلیون...
-درسته....البته اینم بدون که من همه اینارو رند کردم...روبه پایین...
-خیلی ممنونم واقعا.....نمیدونم چطور جبران کنم...
شنیدم که اروم زیر لب گفت:
-جبران میشه...
ولی منظورشو نفهمیدم..
-چی..!
-هیچی..خب فردا شهین خانم میاد...اون تمام کارا رو بهت یاد میده...و امیدوارم که درست یادبگیری...ساعت شیش هم باید بیدار باشی..
-چشم....فقط یه چیز....امممم....فردا میتونم برم فرودگاه دنبال مامان و داداشم...
یکم فکر کرد...
-باهم میریم...چون خونه رو هم باید نشونشون بدیم...راستی وسایل هم بردم خونتون..
-ممنون...
-حالا برو بخواب...
لیوان چایی رو بردم و شستم...رفتم تو اتاق...ساعت رو واسه پنج و نیم گزاشتم...که به نماز صبح هم برسم....
خدایا خودت کمکم کن...هم به من و هم به خانوادم...یعنی مامان و امیر علی بفهمن...واکنششون چیه...امیدوارم درک کنن...
انقدر به این چیزا فکر کردم که خوابم برد..
صبح با شنیدن صدای گوشی از خواب پریدم...
شروع کردم به فحش دادن...
-خداونگذره از هرکی که الارموگوشی رو اختراع کرده...اخه چه مرگت بود اینو اختراع کردی....نکبت بیشعور...
من کلا عادت دارم صبحا دری وری میگم..عادتمه...
امیر علی هم بهم میگفت...
-بدبخت از شوهر ایندت...چون همون صبح اول باید بزارتت تیمارستان..
و بعد اخرش با پرت کردن لنگ دمپاییم به سرش و غر زدنای اون و من و خنده مامان و بابا تموم میشد...
چقدر دلم برا دعواهای من و امیر....یا حسودیاش تنگ میشه...
برا مامان و غذاهاش...
برا بابا و مهربونیاش...چطور دوریشون و تحمل کنم...لعنت به این زندگی...
بعد از خوندن نماز و کلی گریه کردن...
لباس مرتب و مناسب پوشیدم و رفتم پایین...
بعد از دم کردن چایی....و چیدن میز رفتم تا صداش کنم....
داشتم از دم اتاقی میگزشتم که یهو صدای ترق ازش فهمیدم...
چنان پریدم رو هوا که فک کنم تا مرز سکته ناقص پیش رفتم....
دستم و گزاشتم رو قلبم...
-واااای....این چی بود..؟!!! #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
شروع کردم به جمع بستن....خب هفتصد میلیون با سیصد میلیون...یک میلیارد میشه...با شصت میلیون...میشه..یک میلیارد و شصت میلیون...
سرم رو از روی دفتر بلند کردم.....وااای چقدر زیاده..
-خب..
-اممم....یک میلیارد و شصت..میلیون...
-درسته....البته اینم بدون که من همه اینارو رند کردم...روبه پایین...
-خیلی ممنونم واقعا.....نمیدونم چطور جبران کنم...
شنیدم که اروم زیر لب گفت:
-جبران میشه...
ولی منظورشو نفهمیدم..
-چی..!
-هیچی..خب فردا شهین خانم میاد...اون تمام کارا رو بهت یاد میده...و امیدوارم که درست یادبگیری...ساعت شیش هم باید بیدار باشی..
-چشم....فقط یه چیز....امممم....فردا میتونم برم فرودگاه دنبال مامان و داداشم...
یکم فکر کرد...
-باهم میریم...چون خونه رو هم باید نشونشون بدیم...راستی وسایل هم بردم خونتون..
-ممنون...
-حالا برو بخواب...
لیوان چایی رو بردم و شستم...رفتم تو اتاق...ساعت رو واسه پنج و نیم گزاشتم...که به نماز صبح هم برسم....
خدایا خودت کمکم کن...هم به من و هم به خانوادم...یعنی مامان و امیر علی بفهمن...واکنششون چیه...امیدوارم درک کنن...
انقدر به این چیزا فکر کردم که خوابم برد..
صبح با شنیدن صدای گوشی از خواب پریدم...
شروع کردم به فحش دادن...
-خداونگذره از هرکی که الارموگوشی رو اختراع کرده...اخه چه مرگت بود اینو اختراع کردی....نکبت بیشعور...
من کلا عادت دارم صبحا دری وری میگم..عادتمه...
امیر علی هم بهم میگفت...
-بدبخت از شوهر ایندت...چون همون صبح اول باید بزارتت تیمارستان..
و بعد اخرش با پرت کردن لنگ دمپاییم به سرش و غر زدنای اون و من و خنده مامان و بابا تموم میشد...
چقدر دلم برا دعواهای من و امیر....یا حسودیاش تنگ میشه...
برا مامان و غذاهاش...
برا بابا و مهربونیاش...چطور دوریشون و تحمل کنم...لعنت به این زندگی...
بعد از خوندن نماز و کلی گریه کردن...
لباس مرتب و مناسب پوشیدم و رفتم پایین...
بعد از دم کردن چایی....و چیدن میز رفتم تا صداش کنم....
داشتم از دم اتاقی میگزشتم که یهو صدای ترق ازش فهمیدم...
چنان پریدم رو هوا که فک کنم تا مرز سکته ناقص پیش رفتم....
دستم و گزاشتم رو قلبم...
-واااای....این چی بود..؟!!! #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
۷۳.۹k
۱۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.