P42 خودت کوچیکی!
P42_خودت کوچیکی!
×هه...برو از خواهرت بپرس کوچیکم یا نه........
÷وای داداش پاره میکنه!
از این بحث خسته شدم....
+بسه...حیا هم خوب چیزیه....مامان اینجاس مثلا...ته بیا بریم....
به یونا نگاه کرد...
_یونا.....یکم از زن با حیای من یاد بگیر.....از اون برای تو شوهر در نمیاد...
÷مامان ببخشید....ن...ن...نمیدونستم اینجایی....
=ش...شما با هم رابطه داشتید؟
÷.....
=با تو اممم....
اوه بد شد که!
÷اره خب....مامان چیه مگه.....ما دوست دختر دوستپسریم...این چیزا عا...
=ساکت باشششش!
+عه عه! مامان اشکال نداره.....
منو تهیونگ رل بودیم من باردار شدم..
تهیونگ تو گوشم زمزمه کرد....
_درد نگو!
=تهیونگگگ؟
_ج...جانم؟
=تو؟
_ب...ببخشید....
=من دیگه با زندگی شما دو تا کاری ندارم .....هر کاری دوست دارید بکنید....
یونا خانم....شما هم سعی کن باردار نشی....
_اون که به یونا ربط ن...
ب...ببخشید!
=بسه دیگه.....برید تو اتاقاتون....
یونا...تو از جلوی چشمام دور شو!
×چ..چشم...
÷ب...باشه..
۲ روز بعد....
امروز شنبه س....تهیونگ رفت شرکت ولی نمیدونمچرا صبحونه نخورد!
الان ساعت ۱ ظهره و من دارم دوکبوکی درست میکنم تا براش ببرم.....
امیدوارم خوشحال بشه چون واقعا دوکبوکی دوست داره....
تهجین هم میزارم پیش اجوما و خودم میرم پیشش.......امروز سالگرد ازدواجمونه و تصمیم دارم تا شب که بر میگرده خونه رو تزئین کنم...
+اجوماااا...
*جانم؟
+تهجین پیشتون میمونه.....من یه سر میرم شرکت.....
*برو عزیزم.....
دوکبوکی رو داخل ظرف ریختم....کنارش سالا و کیمچی ریختم....یه شاخه رز قرمز هم گذاشتم کنارش.....
امیدوارم دوستش داشته باشه......
.........
از لابی شرکت داشتم میرفتمبالا.....
به اتاق تهیونگ که رسیدم دیدم منشیش سر جاش نیست.....ترسیدم یه کم....
نکنه..... ای وای نه...... مطمئنم....
×هه...برو از خواهرت بپرس کوچیکم یا نه........
÷وای داداش پاره میکنه!
از این بحث خسته شدم....
+بسه...حیا هم خوب چیزیه....مامان اینجاس مثلا...ته بیا بریم....
به یونا نگاه کرد...
_یونا.....یکم از زن با حیای من یاد بگیر.....از اون برای تو شوهر در نمیاد...
÷مامان ببخشید....ن...ن...نمیدونستم اینجایی....
=ش...شما با هم رابطه داشتید؟
÷.....
=با تو اممم....
اوه بد شد که!
÷اره خب....مامان چیه مگه.....ما دوست دختر دوستپسریم...این چیزا عا...
=ساکت باشششش!
+عه عه! مامان اشکال نداره.....
منو تهیونگ رل بودیم من باردار شدم..
تهیونگ تو گوشم زمزمه کرد....
_درد نگو!
=تهیونگگگ؟
_ج...جانم؟
=تو؟
_ب...ببخشید....
=من دیگه با زندگی شما دو تا کاری ندارم .....هر کاری دوست دارید بکنید....
یونا خانم....شما هم سعی کن باردار نشی....
_اون که به یونا ربط ن...
ب...ببخشید!
=بسه دیگه.....برید تو اتاقاتون....
یونا...تو از جلوی چشمام دور شو!
×چ..چشم...
÷ب...باشه..
۲ روز بعد....
امروز شنبه س....تهیونگ رفت شرکت ولی نمیدونمچرا صبحونه نخورد!
الان ساعت ۱ ظهره و من دارم دوکبوکی درست میکنم تا براش ببرم.....
امیدوارم خوشحال بشه چون واقعا دوکبوکی دوست داره....
تهجین هم میزارم پیش اجوما و خودم میرم پیشش.......امروز سالگرد ازدواجمونه و تصمیم دارم تا شب که بر میگرده خونه رو تزئین کنم...
+اجوماااا...
*جانم؟
+تهجین پیشتون میمونه.....من یه سر میرم شرکت.....
*برو عزیزم.....
دوکبوکی رو داخل ظرف ریختم....کنارش سالا و کیمچی ریختم....یه شاخه رز قرمز هم گذاشتم کنارش.....
امیدوارم دوستش داشته باشه......
.........
از لابی شرکت داشتم میرفتمبالا.....
به اتاق تهیونگ که رسیدم دیدم منشیش سر جاش نیست.....ترسیدم یه کم....
نکنه..... ای وای نه...... مطمئنم....
۳۰.۱k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.