p41
تهجین هم خوابید و من اون شب پر درد و با تهیونگ گذروندم...
امیدوارم کسی صدای دادامو نشنیده باشه......
تهیونگ همونطور که داشت زیر دلمو ماساژ میداد و بغلم کرده بود گفت..
_ات....
+جانم؟
_مرسی....
+چرا؟
_مرسی از اینکه در همه حالت منو دوست داری!
+خب تو کل زندگی منی!
_جوون چه قشنگم حرف میزنی..
دستمو بردم تو موهاش و موهاشو بهم ریخته کردم.....
+امشب میخوام تو تو بغل من بخوابی!
_با کمال میل....ولی تو خیلی کوچولویی!
+ا...الان داری منو مسخره میکنی....
_نه نفسم....دارم بهت ابراز علاقه میکنم....و لبمو بوسید......
+تهیونگ...گرممههه!
_انتظار نداری کولر بزنم که؟..
خیلی راحت میتونی پتو رو از روت برداری!
+روم نمیشه...
_من همه جاتو دیدم!
+میدونم....
و پتو رو از روم برداشت....
_حالا هم تو گرمت نیست.. هم من ویوی خوبی دارم...
+عههه اصلا نمیخواممم..
_من شوهرتما.....
+(میخنده
_نه...ات پتو رو بنداز..یدفعه یکی میاد تو میبینتت!
+کشتی منو!...باشه....
..............فردا صبح.................
صبح بیدار شدم لباسامو پوشیدم...ملافه رو برداشتم و شستم و از اتاق اومدم بیرون...ساعت ۹ بود....تصمیم گرفتم صبحونه درست کنم....و برم بچه ها رو بیدار کنم....
با ترکیب آرد و تخم مرغ و شکر و چند تا مواد دیگه پنکیک درست کردم و روشو تزئین کردم.....
اول رفتم اتاق یونا و جونگکوک.....
اوه....جونگکوک...هیکلو ببین....تتو هارو نچ نچ....
رفتم بالا سرش و لپشو محکم بوسیدم...
+بیدار شو داداش....بیا صبحونه بخور....
×صبح بخیر...
+میگم جونگکوک....ماشالله به هیکل!عجب چیزی ساختی!
×چه انتظاری از داداشت داری؟
+ یونا عزیزم؟بیدار شو....
اومدم پتو رو از روش بردارم که دستای جونگکوک دور مچمو گرفت....
×لباس نداره....
+......خب پسس بلهههه!سر اونه شما ام لباس نداری ار؟
÷صبح بخیر....
+به به خانم خسته....معلومه دیشب خیلی فعال بودید..
÷زهرمار عه!
×ف...
امیدوارم کسی صدای دادامو نشنیده باشه......
تهیونگ همونطور که داشت زیر دلمو ماساژ میداد و بغلم کرده بود گفت..
_ات....
+جانم؟
_مرسی....
+چرا؟
_مرسی از اینکه در همه حالت منو دوست داری!
+خب تو کل زندگی منی!
_جوون چه قشنگم حرف میزنی..
دستمو بردم تو موهاش و موهاشو بهم ریخته کردم.....
+امشب میخوام تو تو بغل من بخوابی!
_با کمال میل....ولی تو خیلی کوچولویی!
+ا...الان داری منو مسخره میکنی....
_نه نفسم....دارم بهت ابراز علاقه میکنم....و لبمو بوسید......
+تهیونگ...گرممههه!
_انتظار نداری کولر بزنم که؟..
خیلی راحت میتونی پتو رو از روت برداری!
+روم نمیشه...
_من همه جاتو دیدم!
+میدونم....
و پتو رو از روم برداشت....
_حالا هم تو گرمت نیست.. هم من ویوی خوبی دارم...
+عههه اصلا نمیخواممم..
_من شوهرتما.....
+(میخنده
_نه...ات پتو رو بنداز..یدفعه یکی میاد تو میبینتت!
+کشتی منو!...باشه....
..............فردا صبح.................
صبح بیدار شدم لباسامو پوشیدم...ملافه رو برداشتم و شستم و از اتاق اومدم بیرون...ساعت ۹ بود....تصمیم گرفتم صبحونه درست کنم....و برم بچه ها رو بیدار کنم....
با ترکیب آرد و تخم مرغ و شکر و چند تا مواد دیگه پنکیک درست کردم و روشو تزئین کردم.....
اول رفتم اتاق یونا و جونگکوک.....
اوه....جونگکوک...هیکلو ببین....تتو هارو نچ نچ....
رفتم بالا سرش و لپشو محکم بوسیدم...
+بیدار شو داداش....بیا صبحونه بخور....
×صبح بخیر...
+میگم جونگکوک....ماشالله به هیکل!عجب چیزی ساختی!
×چه انتظاری از داداشت داری؟
+ یونا عزیزم؟بیدار شو....
اومدم پتو رو از روش بردارم که دستای جونگکوک دور مچمو گرفت....
×لباس نداره....
+......خب پسس بلهههه!سر اونه شما ام لباس نداری ار؟
÷صبح بخیر....
+به به خانم خسته....معلومه دیشب خیلی فعال بودید..
÷زهرمار عه!
×ف...
۳۰.۱k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.