P44 ات...بدو دیگه گشنمه🥺
P44_ات...بدو دیگه گشنمه🥺
+ببینش....وقتی گشنه میشه عین بچه های ۶ ساله میشه....
دستاشو دور گردنم حلقه آویز کرد....
_تو مامانمنی دیگه.....
+زبون نریز کثافت....
و لپشو محکم بوسیدم....
+منشی جونت کجاس؟
_نیومده....
غذا رو کشیدم تو بشقاب و گل رز رو از ته نایلون در اوردم تا بدم بهش.....
+این غذاتون....اینم یه شاخه رز برای اینکه خیلی دوستون دارم....
اومد جلو....شاخه گلو از دستمگرفت و بوش کرد.....
بین دستاش چفت شدم و سرمو گذاشتم رو سینش.....
_مرسی ات....تو خیلی مهربونی.......خستگیمو از تنم در آوردی.....
یه کم ازش دلگیر شدم.....
چرا نباید سالگرد ازدواجمون رو یادش باشه؟
_عزیزم؟چیشد....
+هی...هیچی....بریم غذا رو بخوریم....
_بریم....بفرمایید....
........
+خوب شده؟
_عالیه!
+......
_ات....چرا اینجوری شدی؟
+نه هیچی....من دیگه برم خونه....
_چیی؟کجا؟
+......
غذاشو گذاشت کنار و اومد پیشم نشست و دستشو انداخت دور گردنم....
_مثل اینکه یه چیزی شده خانمی....نه؟
اون غده سنگین تو گلوم داشت اذیتم میکرد....
سرمو انداخته بودم پایین.....
نمیخواستم اشکام جلوش بریزه و بهش بگم مهم ترین اتفاق زندگیمون یادت رفته.....
_اتت؟
+........
نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام سرازیر شدن......
_ات..!
دستامو گرفت و نشوندم رو پاهاش....
_چی شده عزیزم؟
+.......هیچی فقط یه کم دلم درد گرفت.....
_مطمئنی؟
ات من تو رو بزرگ کردم.....تو سر دل درد گریه نمیکنی!
+میگم خوبم...
دستی به اشکام کشیدم
+....من...من دیگه برم....
و زود سمت در رفتم...
_ات.....وایسا....اتتت....
رفتم و گذاشتم اشکام بریزع.....
سوار ماشین شدم و به صدا زدنای تهیونگ اهمیت ندادم.....
......شب.......
درسته تهیونگ یادش نبود ولی من هدیه ای که براش گرفتمو.....بهش میدم و از این خونه واسه چند روز میرم....
یه ساعت مچی کیو اند کیو.....
خیلی قشنگه.....
_سلام عزیزممم...
+سلام....اومدی.....
_بله اومدم....
خوبی؟
+آره.....
_امشب از زیر زبونت میکشم بیرون.....که چرا صبح تو شرکت گریه کردی....
+اهان....
_خوابیده بودی؟پتو رو مبله....
+آره...یه کم
_خب....
بلند شد و کتشو در اورد
+ببینش....وقتی گشنه میشه عین بچه های ۶ ساله میشه....
دستاشو دور گردنم حلقه آویز کرد....
_تو مامانمنی دیگه.....
+زبون نریز کثافت....
و لپشو محکم بوسیدم....
+منشی جونت کجاس؟
_نیومده....
غذا رو کشیدم تو بشقاب و گل رز رو از ته نایلون در اوردم تا بدم بهش.....
+این غذاتون....اینم یه شاخه رز برای اینکه خیلی دوستون دارم....
اومد جلو....شاخه گلو از دستمگرفت و بوش کرد.....
بین دستاش چفت شدم و سرمو گذاشتم رو سینش.....
_مرسی ات....تو خیلی مهربونی.......خستگیمو از تنم در آوردی.....
یه کم ازش دلگیر شدم.....
چرا نباید سالگرد ازدواجمون رو یادش باشه؟
_عزیزم؟چیشد....
+هی...هیچی....بریم غذا رو بخوریم....
_بریم....بفرمایید....
........
+خوب شده؟
_عالیه!
+......
_ات....چرا اینجوری شدی؟
+نه هیچی....من دیگه برم خونه....
_چیی؟کجا؟
+......
غذاشو گذاشت کنار و اومد پیشم نشست و دستشو انداخت دور گردنم....
_مثل اینکه یه چیزی شده خانمی....نه؟
اون غده سنگین تو گلوم داشت اذیتم میکرد....
سرمو انداخته بودم پایین.....
نمیخواستم اشکام جلوش بریزه و بهش بگم مهم ترین اتفاق زندگیمون یادت رفته.....
_اتت؟
+........
نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام سرازیر شدن......
_ات..!
دستامو گرفت و نشوندم رو پاهاش....
_چی شده عزیزم؟
+.......هیچی فقط یه کم دلم درد گرفت.....
_مطمئنی؟
ات من تو رو بزرگ کردم.....تو سر دل درد گریه نمیکنی!
+میگم خوبم...
دستی به اشکام کشیدم
+....من...من دیگه برم....
و زود سمت در رفتم...
_ات.....وایسا....اتتت....
رفتم و گذاشتم اشکام بریزع.....
سوار ماشین شدم و به صدا زدنای تهیونگ اهمیت ندادم.....
......شب.......
درسته تهیونگ یادش نبود ولی من هدیه ای که براش گرفتمو.....بهش میدم و از این خونه واسه چند روز میرم....
یه ساعت مچی کیو اند کیو.....
خیلی قشنگه.....
_سلام عزیزممم...
+سلام....اومدی.....
_بله اومدم....
خوبی؟
+آره.....
_امشب از زیر زبونت میکشم بیرون.....که چرا صبح تو شرکت گریه کردی....
+اهان....
_خوابیده بودی؟پتو رو مبله....
+آره...یه کم
_خب....
بلند شد و کتشو در اورد
۲۹.۶k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.