فیک تو فقط برای منی
فیک تو فقط برای منی
پارت : ۱۰
درسته سهون عجیب بود .. عادی نبود ! این تنها کلمه ای عه که میتونم باهاش اونو توصیف کنم تنها چیزی که میدونم اینکه عادی نیست ولی منظور یونا از خطرناک چیه؟ اون چیکار میکنه؟ هووووف مسخره هاااا
رو مخ آدم راه میرن اوخ خدای من واسهی روز اولم توی این مدرسه زیادی بود دیگه !
آنقدر توی سرم با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی رسیدم خونه..
مامان ا.ت : سلام عزیزم!
ا.ت : سلام مامان .. من خستم میرم استراحت کنم
مامان ا.ت : دخترم نهار نمیخوری؟
ویو ا.ت : انقدر روز سخت و خسته کننده ای بود که کامل یادم رفته غذامو بخورم آروم گفتم : سیرم مامان .. ممنون!
قبل از اینکه با سوالای عجیب و غریبش تیر بارونم کنه رفتم اتاقم و لباسام در آوردم و یه دوش گرفتم تکالیف روزمو نوشتم و با خستگی چشمامو بستم .. عاااح من با سهون چیکار کنم؟ .. وای خدایا کمکم کن
فلش بک به صبح :
دینگ دینگ دینگ ... دینگ دینگ دینگ. صدایی انگار از ته چاه میومد و به مرور واضح تر شد چشمامو باز کردم آلارم گوشیم بود خاموشش کردم و نگاهی به خودم انداختم وسط میز تحریرم روی کتابام خوابم برده بود حتی رد خودکار و کاغذ روی صورتم مونده بود .. با دستام چشمام رو مالیدم و سریع آماده شدم ..
پله ها رو پایین اومدم و به مامان صبح بخیر گفتم و کفش هامو پوشیدم و به سمت مدرسه راه افتادم
فلش بک به مدرسه : صدای هیاهوی بچه ها خیلی زیاد بود من .. من نمیتونم توی شلوغی زیاد باشم.. ازش متنفرم!
سریع رفتم سمت کلاسم و سرجام نشستم کمی گذشت و بچه ها اومدن سمت کلاس و سهون نشست روی میز رو به روم
سهون : به چه جرئت اینجا نشستی ؟
ا.ت : به همون جرئت ای که تو داری گوه اضافهی زندگی منو میخوری!
سهون : چه زری زدی حروم.زاده؟
ا.ت : نگفتم اسمتو به بقیه نچسبون؟
همچنان جر و بحث داشت بین ما شدت میگرفت که جین اومد سرکلاس .. اوه خدایا عاشق این بشر ام همیشه نجاتم میده!
جین : بچه ها یه خبر خوب دارم براتون!!!
بچه ها :
* چیههه؟
* بازم دانش آموز گرفتین؟
* دختره؟
* خوشگله؟
جین : هیشششش بچه ها ساکت .. ساکت !
هم درست گفتین هم غلط .. ما یه پسر نابغه گرفتیم .. بیا داخل!
... : سلام .. اسم من نامجونه..!
ا.ت : وای خدایا عجب چهره ای داره عجب بدنییی...
بچه ها پچ پچ کردن :
* چرا ساکت شد ..
* الان که چی؟
* خب چی؟
* نمیخواد ادامه بده؟
نامجون در بین همهمه ها لب گشود و گفت : من اسمم رو بهتون گفتم و بنظرم .. نیاز نیست بیشتر بدونین!
ویو ا.ت : وای خدای من نیومده عاشقش شدمممم (بچه ها این عشق منظورش دوست داشتن نیستاا همون لفظی عه که خیلی هامون هم میگیم که مثلا از خفن بودن طرف حال کرده )
صندلی بغل من خالی بود و نامجون اومد اونجا نشست وای خدایا چقدر خوبه!
فلش بک به زنگ تفریح : کل تایم به نامجون خیره شدم و ....
پارت : ۱۰
درسته سهون عجیب بود .. عادی نبود ! این تنها کلمه ای عه که میتونم باهاش اونو توصیف کنم تنها چیزی که میدونم اینکه عادی نیست ولی منظور یونا از خطرناک چیه؟ اون چیکار میکنه؟ هووووف مسخره هاااا
رو مخ آدم راه میرن اوخ خدای من واسهی روز اولم توی این مدرسه زیادی بود دیگه !
آنقدر توی سرم با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی رسیدم خونه..
مامان ا.ت : سلام عزیزم!
ا.ت : سلام مامان .. من خستم میرم استراحت کنم
مامان ا.ت : دخترم نهار نمیخوری؟
ویو ا.ت : انقدر روز سخت و خسته کننده ای بود که کامل یادم رفته غذامو بخورم آروم گفتم : سیرم مامان .. ممنون!
قبل از اینکه با سوالای عجیب و غریبش تیر بارونم کنه رفتم اتاقم و لباسام در آوردم و یه دوش گرفتم تکالیف روزمو نوشتم و با خستگی چشمامو بستم .. عاااح من با سهون چیکار کنم؟ .. وای خدایا کمکم کن
فلش بک به صبح :
دینگ دینگ دینگ ... دینگ دینگ دینگ. صدایی انگار از ته چاه میومد و به مرور واضح تر شد چشمامو باز کردم آلارم گوشیم بود خاموشش کردم و نگاهی به خودم انداختم وسط میز تحریرم روی کتابام خوابم برده بود حتی رد خودکار و کاغذ روی صورتم مونده بود .. با دستام چشمام رو مالیدم و سریع آماده شدم ..
پله ها رو پایین اومدم و به مامان صبح بخیر گفتم و کفش هامو پوشیدم و به سمت مدرسه راه افتادم
فلش بک به مدرسه : صدای هیاهوی بچه ها خیلی زیاد بود من .. من نمیتونم توی شلوغی زیاد باشم.. ازش متنفرم!
سریع رفتم سمت کلاسم و سرجام نشستم کمی گذشت و بچه ها اومدن سمت کلاس و سهون نشست روی میز رو به روم
سهون : به چه جرئت اینجا نشستی ؟
ا.ت : به همون جرئت ای که تو داری گوه اضافهی زندگی منو میخوری!
سهون : چه زری زدی حروم.زاده؟
ا.ت : نگفتم اسمتو به بقیه نچسبون؟
همچنان جر و بحث داشت بین ما شدت میگرفت که جین اومد سرکلاس .. اوه خدایا عاشق این بشر ام همیشه نجاتم میده!
جین : بچه ها یه خبر خوب دارم براتون!!!
بچه ها :
* چیههه؟
* بازم دانش آموز گرفتین؟
* دختره؟
* خوشگله؟
جین : هیشششش بچه ها ساکت .. ساکت !
هم درست گفتین هم غلط .. ما یه پسر نابغه گرفتیم .. بیا داخل!
... : سلام .. اسم من نامجونه..!
ا.ت : وای خدایا عجب چهره ای داره عجب بدنییی...
بچه ها پچ پچ کردن :
* چرا ساکت شد ..
* الان که چی؟
* خب چی؟
* نمیخواد ادامه بده؟
نامجون در بین همهمه ها لب گشود و گفت : من اسمم رو بهتون گفتم و بنظرم .. نیاز نیست بیشتر بدونین!
ویو ا.ت : وای خدای من نیومده عاشقش شدمممم (بچه ها این عشق منظورش دوست داشتن نیستاا همون لفظی عه که خیلی هامون هم میگیم که مثلا از خفن بودن طرف حال کرده )
صندلی بغل من خالی بود و نامجون اومد اونجا نشست وای خدایا چقدر خوبه!
فلش بک به زنگ تفریح : کل تایم به نامجون خیره شدم و ....
۲.۵k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.