پارت ۱۳۵ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۳۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii
نیما:
باورم نمی شد همچنن اتفاقی افتاده باشه.. خودمو واسه مرگ آماده کرده بودم اما نیاز غافل گیرم کرد.
دستمو کشیدم روی موهاش و گفتم:
_قربونت بشم من خانوم خوشگل خودمی .
تنبسمی زد:
_ن..ی..ما
_جون نیما؟
_خوا ..ب..م.. م..ی..اد
محکم دستشو گرفتم توی دستم .
_نه عشقم حق نداری بخوابی..هر وقت من بگم حق داری.. فهمیدی؟
چشماش آروم خمار شد.
خدا خدا کردم..
تنها چیزی که به فکرم رسید رو عملی کردم.
لبمو گذاشتم روی لبشو آروم گازش گرفتم.
بهش نگاه کردم.
بهم زل زده بود.
با خنده ی مصنوعی نگاش کردم.
_مگه نمی گم نخواب.
چشماش آروم بسته شد..
داد زدم.
_نه..نه..نیاز..نیازم .. چشاتو وا کن..
تکونش دادم. صداش زدم.
تموم خواهشمو ریختم تو صدام و فریاد کشیدم:
_خدا .. حق نداری تنها دار و ندار و سهمم از این زندگیو بگیری..حق نداری خدا این دختر واقعا مال منه..!
باورم نمی شد .. چیزی که می دیدم برام عجیب بود..
من اون پسره رو می کشم ..
بعد از چند دقیقه آمبولانس بالاخره اومد.
با احتیاط نیازو بردن.
منم بعنوان همراه پیشش نشستم.
آریو کجا بود تموم مدت؟
دستشو گرفت متوی دستم.
_به جون تنها خواهرم من کار اون پسره رو خودم تموم می کنم. کاری که با تو کردو به بدترین شکل ممکن تلافی می کنم!
به بدترین شکل ممکن...
****
با صدای جیغ چشممو باز کردم.
صدای نازنین بود خواهر نیاز..
_آبجی..آبجییی..
از سر جام بلند شدم.
با دیدن من کفری تر شد و اومد سمتم.
_کار خودتو کردی کثافت؟؟می دونستم... بخدا می دونستم عشق تو کار دستش می ده هر وار کردم شرت کم بشه نشد.. شیطان..ابلیس.. خواهرمو ازم گرفتی..
دلم می خواست بخوابونم توی صورتش تا اول دهنش رو ببنده بعدم جواب تک تک حرفای بی منطقش رو بدم اما تحمل کردم فقط به خاطر یکی دونه ی قلبم.
دستمو مشت کردم و گفتم:
_کسی که عذابش داد من نبودم تو بودی.. تو باعث شدی اعتماد مامان و باباشو از دست بده! تو مسبب اینا بودی.. شما گند می زدید تو حالش اما من کنارش بودم..اون منو خوب کرد و منم اون بلاهایی که سرش آوردید رو دونه دونه خوب کردم.
نفس های عصبی اش عصبی ترم کرد..
_تو با خواهر من هیچ نسبتی نداری که انقدر زبونت درازه!
پوزخندی زدم.
_تو هیچ شباهتی به فرشته ی من نداری.. توی مقایسه با اون یه شیطانی!
صورتش از عصبانیت گر گرفت!
_تو..
نذاشتم ادامه بده:
_نسبت داشتن با آدما به رابطه ی خونیشون ربط نداره تو خواهر و هم خونش بودی اما هیچ وقت محرم غماش نبودی.. یه روز که بهت از همه بیشتر تکیه کرده بود پشتشو خالی کردی..!
نفرت توی چشماش موج می زد!
فحشی زیر لب گفت و رفت سمت i c u ..!
اینطوری آروم نمی گرفتم!
به گوشیم نگاه کردم.
رفتم توی مخاطبینم کیو داشتم که توی نبود نیاز آرومم کنه؟
مگه میشه یه آدم یه رفیقم نداشته باشه واسه غماش..
نیما:
باورم نمی شد همچنن اتفاقی افتاده باشه.. خودمو واسه مرگ آماده کرده بودم اما نیاز غافل گیرم کرد.
دستمو کشیدم روی موهاش و گفتم:
_قربونت بشم من خانوم خوشگل خودمی .
تنبسمی زد:
_ن..ی..ما
_جون نیما؟
_خوا ..ب..م.. م..ی..اد
محکم دستشو گرفتم توی دستم .
_نه عشقم حق نداری بخوابی..هر وقت من بگم حق داری.. فهمیدی؟
چشماش آروم خمار شد.
خدا خدا کردم..
تنها چیزی که به فکرم رسید رو عملی کردم.
لبمو گذاشتم روی لبشو آروم گازش گرفتم.
بهش نگاه کردم.
بهم زل زده بود.
با خنده ی مصنوعی نگاش کردم.
_مگه نمی گم نخواب.
چشماش آروم بسته شد..
داد زدم.
_نه..نه..نیاز..نیازم .. چشاتو وا کن..
تکونش دادم. صداش زدم.
تموم خواهشمو ریختم تو صدام و فریاد کشیدم:
_خدا .. حق نداری تنها دار و ندار و سهمم از این زندگیو بگیری..حق نداری خدا این دختر واقعا مال منه..!
باورم نمی شد .. چیزی که می دیدم برام عجیب بود..
من اون پسره رو می کشم ..
بعد از چند دقیقه آمبولانس بالاخره اومد.
با احتیاط نیازو بردن.
منم بعنوان همراه پیشش نشستم.
آریو کجا بود تموم مدت؟
دستشو گرفت متوی دستم.
_به جون تنها خواهرم من کار اون پسره رو خودم تموم می کنم. کاری که با تو کردو به بدترین شکل ممکن تلافی می کنم!
به بدترین شکل ممکن...
****
با صدای جیغ چشممو باز کردم.
صدای نازنین بود خواهر نیاز..
_آبجی..آبجییی..
از سر جام بلند شدم.
با دیدن من کفری تر شد و اومد سمتم.
_کار خودتو کردی کثافت؟؟می دونستم... بخدا می دونستم عشق تو کار دستش می ده هر وار کردم شرت کم بشه نشد.. شیطان..ابلیس.. خواهرمو ازم گرفتی..
دلم می خواست بخوابونم توی صورتش تا اول دهنش رو ببنده بعدم جواب تک تک حرفای بی منطقش رو بدم اما تحمل کردم فقط به خاطر یکی دونه ی قلبم.
دستمو مشت کردم و گفتم:
_کسی که عذابش داد من نبودم تو بودی.. تو باعث شدی اعتماد مامان و باباشو از دست بده! تو مسبب اینا بودی.. شما گند می زدید تو حالش اما من کنارش بودم..اون منو خوب کرد و منم اون بلاهایی که سرش آوردید رو دونه دونه خوب کردم.
نفس های عصبی اش عصبی ترم کرد..
_تو با خواهر من هیچ نسبتی نداری که انقدر زبونت درازه!
پوزخندی زدم.
_تو هیچ شباهتی به فرشته ی من نداری.. توی مقایسه با اون یه شیطانی!
صورتش از عصبانیت گر گرفت!
_تو..
نذاشتم ادامه بده:
_نسبت داشتن با آدما به رابطه ی خونیشون ربط نداره تو خواهر و هم خونش بودی اما هیچ وقت محرم غماش نبودی.. یه روز که بهت از همه بیشتر تکیه کرده بود پشتشو خالی کردی..!
نفرت توی چشماش موج می زد!
فحشی زیر لب گفت و رفت سمت i c u ..!
اینطوری آروم نمی گرفتم!
به گوشیم نگاه کردم.
رفتم توی مخاطبینم کیو داشتم که توی نبود نیاز آرومم کنه؟
مگه میشه یه آدم یه رفیقم نداشته باشه واسه غماش..
۱۹.۲k
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.