پارت ۱۳۶ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۳۶ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
هنذفریمو از توی جیبم درآوردم.
گذاشتم توی گوشم.
آهای عشق قدیمی
تو نیستی که ببینی
واسه شکستن من هنوزم بهترینی
با عکسای دوتایی میشم بازم هوایی
تو ای عشق قدیمی تو این روزا کجایی
منو دل شکستم منو پاهای خستم..
به ساعت نگاه کردم خیلی وقت بود پیاده راه نرفته بودم. برای منی که واسه ب هر قدمم ماشینمو روشن می کردم.
پام امونمو ازم بریده بود.
همون پایی که توش پلاتین بود.
تو و خاطره هامون تو و عاشقی از دم
منو دیوونه بازی منو عشق مجازی
اهای عشق قدیمی داری با کی می سازی
بدون اینکه زنگ درو بزنم با کلید درو باز کردم.
توی آسانسور تصویر همیشه تکراری خودم حالمو بدتر کرد..
_بی عرضه...!
نباید می ذاشتم.. چطور هواسمو جمع لیلی ام نکردم.. ولی آخه مجنون بی لیلی اش می میره!
_بخدا مرگه..زندگی که تو توش نباشی.
با رسیدن به طبقه ی هشتم. از آسانسور اومدم بیرون و در خونه رو باز کردم.
با دیدن خاله موجی از آرامش وجودمو فرا گرفت.
چقدر بودنش آرامش بخش بود چقدر بودنش امید می داد به زندگی بی روحم.
من چیکار می کردم اگه تو رو نداشتم؟
_سلام.
_سلام خوشتیپ خودم.
_بنفش من چطوره؟
_تو رو می بینم عالی ام!
_بنفش به ما سر نمیزنیا!
خندید و گفت:
_بیا بشین که خیلی دلم برات تنگ شده!
نشستم کنارش و با لبخند به لپای کلیش نگاه کردم.
_لپ گلی..
با لبخند گفت:
_چشماش قد گردو بود بعد کوجولو تر شد چشمات..
لبخند زدم.
تلخ نگاهم کرد.
مامان با همیشه فرق داشت نگاهش .. مثل همیشه نبود انگار پشت اون صورت جدی اش یه نفر داشت قنو میشکوند واسش!
_نیما
_جان؟
_امروز با خاله ات رفتیم یه چیزی گرفتیم!
_چی؟
_حلقه ی نشون!
شقیقه ام تیر کشید..
_چی؟
_یه حلقه ی نشون واسه ی تو و همون دختره که باهاشی..دیگه موقعشه!
نمی فهمیدم دارم چی میگه..
دنیا برام بیشتر از یه داستان کوتاه غم انگیز نبود!
انگار دیگه چیزی واسه ذوق کردن نبود..
چجوری جلوی این بغض لعنتیم رو بگیرم وقتی دارم می ترکم از درد؟چجوری جلوی مامانی که تا احساس درد کردم دردمو گفتم خودمو بزنم به کوچه ی خوشبختی.. من باختم و این سهم من نبود..
لاقل منی که از بچگی حسدت خیلی چیزا رو داشتم این نود .. که چشم به در i c u بمونم و واسه ی یه بار دیگه دلبری و خندیدن و گریه کردن عشقم التماس کنم واسه خدا..
خوایا چجوری عرش ات نمی لرزه؟وقتی تن من داره از مقاومت های پیاپی میترکه و هر لحظه درونم یه ارگ بمی فرو می ریزه.. خدایا این دنیا برا من دو روزم نبود.. فقط یه روز بود .. یه روز بد که هیچ وقت فردای بهتری نداره..
_نیما؟
_چرا هیچی نمی گی؟چیزی شده؟نکنه دختره لیاقتتو نداره؟
قهقه زدم.
_من لیاقت اونو نداشتم..
خاله با تعجب و نگرانی گفت:
_رفت؟چرا اخه؟
دیگه نتونستم..
چشمامو گذاشتم روی هم و گفتم:
_توی icu عه..
هنذفریمو از توی جیبم درآوردم.
گذاشتم توی گوشم.
آهای عشق قدیمی
تو نیستی که ببینی
واسه شکستن من هنوزم بهترینی
با عکسای دوتایی میشم بازم هوایی
تو ای عشق قدیمی تو این روزا کجایی
منو دل شکستم منو پاهای خستم..
به ساعت نگاه کردم خیلی وقت بود پیاده راه نرفته بودم. برای منی که واسه ب هر قدمم ماشینمو روشن می کردم.
پام امونمو ازم بریده بود.
همون پایی که توش پلاتین بود.
تو و خاطره هامون تو و عاشقی از دم
منو دیوونه بازی منو عشق مجازی
اهای عشق قدیمی داری با کی می سازی
بدون اینکه زنگ درو بزنم با کلید درو باز کردم.
توی آسانسور تصویر همیشه تکراری خودم حالمو بدتر کرد..
_بی عرضه...!
نباید می ذاشتم.. چطور هواسمو جمع لیلی ام نکردم.. ولی آخه مجنون بی لیلی اش می میره!
_بخدا مرگه..زندگی که تو توش نباشی.
با رسیدن به طبقه ی هشتم. از آسانسور اومدم بیرون و در خونه رو باز کردم.
با دیدن خاله موجی از آرامش وجودمو فرا گرفت.
چقدر بودنش آرامش بخش بود چقدر بودنش امید می داد به زندگی بی روحم.
من چیکار می کردم اگه تو رو نداشتم؟
_سلام.
_سلام خوشتیپ خودم.
_بنفش من چطوره؟
_تو رو می بینم عالی ام!
_بنفش به ما سر نمیزنیا!
خندید و گفت:
_بیا بشین که خیلی دلم برات تنگ شده!
نشستم کنارش و با لبخند به لپای کلیش نگاه کردم.
_لپ گلی..
با لبخند گفت:
_چشماش قد گردو بود بعد کوجولو تر شد چشمات..
لبخند زدم.
تلخ نگاهم کرد.
مامان با همیشه فرق داشت نگاهش .. مثل همیشه نبود انگار پشت اون صورت جدی اش یه نفر داشت قنو میشکوند واسش!
_نیما
_جان؟
_امروز با خاله ات رفتیم یه چیزی گرفتیم!
_چی؟
_حلقه ی نشون!
شقیقه ام تیر کشید..
_چی؟
_یه حلقه ی نشون واسه ی تو و همون دختره که باهاشی..دیگه موقعشه!
نمی فهمیدم دارم چی میگه..
دنیا برام بیشتر از یه داستان کوتاه غم انگیز نبود!
انگار دیگه چیزی واسه ذوق کردن نبود..
چجوری جلوی این بغض لعنتیم رو بگیرم وقتی دارم می ترکم از درد؟چجوری جلوی مامانی که تا احساس درد کردم دردمو گفتم خودمو بزنم به کوچه ی خوشبختی.. من باختم و این سهم من نبود..
لاقل منی که از بچگی حسدت خیلی چیزا رو داشتم این نود .. که چشم به در i c u بمونم و واسه ی یه بار دیگه دلبری و خندیدن و گریه کردن عشقم التماس کنم واسه خدا..
خوایا چجوری عرش ات نمی لرزه؟وقتی تن من داره از مقاومت های پیاپی میترکه و هر لحظه درونم یه ارگ بمی فرو می ریزه.. خدایا این دنیا برا من دو روزم نبود.. فقط یه روز بود .. یه روز بد که هیچ وقت فردای بهتری نداره..
_نیما؟
_چرا هیچی نمی گی؟چیزی شده؟نکنه دختره لیاقتتو نداره؟
قهقه زدم.
_من لیاقت اونو نداشتم..
خاله با تعجب و نگرانی گفت:
_رفت؟چرا اخه؟
دیگه نتونستم..
چشمامو گذاشتم روی هم و گفتم:
_توی icu عه..
۱۸.۱k
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.