پارت ۱۳۷ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۳۷ #آخرین_تکه_قلبم
نیما:
سکوت فضا رو فرا گرفت.نمی دونستن چی باید بگن!
پوزخندی زدم.
_ته خط کجاست؟برا من اینجاعه!
دستی روی شونه ام نشست.
خاله بود بی شک!
چشمم رو باز کردم.
مبهوت موندم.
_خوب میشه مطمئنم..من خوابای خوبی دیدم!
چیزی شبیه به تبسم زدم.
_غیر از این باشه قید همه چیو میزنم.
_بس کن..
_جدی ام من،بسمه دیگه مامان تا کی بکشم؟
_با نا امیدی چیزی حل نمیشه.
دستی به موهام کشیدم.
_می خوای برو مشهد یکم حالت خوب شه!
_نه برا ماه عسلمون قراره بریم مشهد!
دستشو روی دستم گذاشت.
_براش نذر می کنم.
_آزیتا جونشی دیگه
_چی؟
_بهت می گفت آزیتا جونم!
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره..
انگار کل شهر زیر پام بود.
_یادم نمیره..محاله یادم بره..دم عید اولین سالی که باهم آشنا شده بودیم..نمی تونست بیاد بیرون .. بعد بیست روز دیدمش فهمیدم چقدر دوسش دارم..
****
(پلی بک به گذشته )
نیما:
در ماشینو باز کردم و نشستم داخل.
پام درد می کرد. چشممو بستم.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم چشمم رو باز کردم.
نیاز بود.
_الو
_الو سلام
_سلام خوبی؟
_چرا هرچی زنگ زدم بهت می گفت تماساشو انتقال داده ب یه خط دیگه؟!
_خاموش شده بود
_میتونی بیای پیشم؟
_آره
_بدو بیا
_آماده ای؟
_آره
_بیا بیرون منم الان میرسونم خودمو.
_باشه.
گوشیو قطع کردم ورفتم سمت کوچه ای که همیشه منتظرش می موندم تا بیاد.
خیابون همیشه این موقع ها شلوغ.. اما حالا انگار نه انگار که دم عیده!
به سمت راست نگاه کردم.
شال آلبالویی سدش کرده بود و بارونی کرمی رنگش رو پوشیده بود.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
با آرامش خاصی سوار ماشین شد.
_سلام.
_سلام چه عجبی دیدیمت!
با لبخند زل زد توی چشمام.
لباش برام چشمکمی زد..نسبت به همیشه بیشتر به خودش رسیده بود.
_انقدر زنگ زدم به گوشیت.
_خاموش شده بود بعدم من تو ماشین نبودم رفته بودم تعمیرگاه چراغ ماشینمو درست کنن.
_اها.
ماشینو روشن کردم و حواسمو به فرمون دادم.
سنگینی نگاهشو حس کردم.
برگشتم سمتش.
دستشو گذاشته بود زیر چونش و بهم زل زده بود.
آخ چشمای درشتش..منو می کشه آخرش!
چی تو چشاته که تو رو انقدر عزیزت می کنه؟!
پارک کردم یه جای مطمئن.
_نیما کسی اینجا نبینه اتمون!
برگشت سمت شیشه و بیرونو نگاه کرد.
لباش هی برام چراق سبز میفرستاد
دیگه طاقت نداشتم.
دستمو گذاشتم پشت گردنشو و کشوندمش سمت خودم و لبامو گذاشتم روی لباش.
از حرکت یهوییم جا خورد.
من به تنهایی ادامه دادم.
بعد اینکه فهمید تو چه حالیه چشماش که نزدیک بود از حدقه دراد رو بست .
دستشو گذاشت پشت کمرم و محکم و عمیق تر از من ادامه داد.
گرما تموم وجودمو گرفته بود.
فکر نمی کردم یه روزی عاشق بشم !
خواستم عقب بکشم که لبمو محکم چهار تا گاز پشت سر هم گرفت.
_آخ نیاز..لبه ها
ریز خندید..دلم رفت با صدای خنده اش!
نیما:
سکوت فضا رو فرا گرفت.نمی دونستن چی باید بگن!
پوزخندی زدم.
_ته خط کجاست؟برا من اینجاعه!
دستی روی شونه ام نشست.
خاله بود بی شک!
چشمم رو باز کردم.
مبهوت موندم.
_خوب میشه مطمئنم..من خوابای خوبی دیدم!
چیزی شبیه به تبسم زدم.
_غیر از این باشه قید همه چیو میزنم.
_بس کن..
_جدی ام من،بسمه دیگه مامان تا کی بکشم؟
_با نا امیدی چیزی حل نمیشه.
دستی به موهام کشیدم.
_می خوای برو مشهد یکم حالت خوب شه!
_نه برا ماه عسلمون قراره بریم مشهد!
دستشو روی دستم گذاشت.
_براش نذر می کنم.
_آزیتا جونشی دیگه
_چی؟
_بهت می گفت آزیتا جونم!
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره..
انگار کل شهر زیر پام بود.
_یادم نمیره..محاله یادم بره..دم عید اولین سالی که باهم آشنا شده بودیم..نمی تونست بیاد بیرون .. بعد بیست روز دیدمش فهمیدم چقدر دوسش دارم..
****
(پلی بک به گذشته )
نیما:
در ماشینو باز کردم و نشستم داخل.
پام درد می کرد. چشممو بستم.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم چشمم رو باز کردم.
نیاز بود.
_الو
_الو سلام
_سلام خوبی؟
_چرا هرچی زنگ زدم بهت می گفت تماساشو انتقال داده ب یه خط دیگه؟!
_خاموش شده بود
_میتونی بیای پیشم؟
_آره
_بدو بیا
_آماده ای؟
_آره
_بیا بیرون منم الان میرسونم خودمو.
_باشه.
گوشیو قطع کردم ورفتم سمت کوچه ای که همیشه منتظرش می موندم تا بیاد.
خیابون همیشه این موقع ها شلوغ.. اما حالا انگار نه انگار که دم عیده!
به سمت راست نگاه کردم.
شال آلبالویی سدش کرده بود و بارونی کرمی رنگش رو پوشیده بود.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
با آرامش خاصی سوار ماشین شد.
_سلام.
_سلام چه عجبی دیدیمت!
با لبخند زل زد توی چشمام.
لباش برام چشمکمی زد..نسبت به همیشه بیشتر به خودش رسیده بود.
_انقدر زنگ زدم به گوشیت.
_خاموش شده بود بعدم من تو ماشین نبودم رفته بودم تعمیرگاه چراغ ماشینمو درست کنن.
_اها.
ماشینو روشن کردم و حواسمو به فرمون دادم.
سنگینی نگاهشو حس کردم.
برگشتم سمتش.
دستشو گذاشته بود زیر چونش و بهم زل زده بود.
آخ چشمای درشتش..منو می کشه آخرش!
چی تو چشاته که تو رو انقدر عزیزت می کنه؟!
پارک کردم یه جای مطمئن.
_نیما کسی اینجا نبینه اتمون!
برگشت سمت شیشه و بیرونو نگاه کرد.
لباش هی برام چراق سبز میفرستاد
دیگه طاقت نداشتم.
دستمو گذاشتم پشت گردنشو و کشوندمش سمت خودم و لبامو گذاشتم روی لباش.
از حرکت یهوییم جا خورد.
من به تنهایی ادامه دادم.
بعد اینکه فهمید تو چه حالیه چشماش که نزدیک بود از حدقه دراد رو بست .
دستشو گذاشت پشت کمرم و محکم و عمیق تر از من ادامه داد.
گرما تموم وجودمو گرفته بود.
فکر نمی کردم یه روزی عاشق بشم !
خواستم عقب بکشم که لبمو محکم چهار تا گاز پشت سر هم گرفت.
_آخ نیاز..لبه ها
ریز خندید..دلم رفت با صدای خنده اش!
۱۷.۴k
۱۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.