ازدواج سوری پارت51
ازدواج سوری پارت51
سلام احوال پرسیامون تموم شد
ناجینا ـ کجا بودید؟
ـ منو مین هیوک حوصلمون سر رفته بود رفتیم بیرون که تهیونگم دیدیم و رفتیم بیرون همین
زن یونگی ـ ات واقعا ازت ممنونم که گفتی بهش خوش گذشته
ـ اما مین هیوک واقعا پسر باحالیه
ته ـ بچه ها بگین چه اتفاقی افتاد امروز
هوپی ـ چیشده مگه
ته ـ امروز رفتم شرکت سر جلسه گفتن که هبونا بیست درصد سهام شرکتو گرفته بعد یه برگه فرستاده میگه ده درصد دیگه هم باید بهم بدین
جیمین ـ چه پرو
ته ـ بعد رفتم تو اتاقم دیدم اونجا نشسته اعصابم خورد شد انداختمش بیرون
زن جین ـ هیچوقت به دختره حس خوبی نداشتم
زن نامجون ـ منم
ناجینا ـ اما منم بودم همین کارو میکردم
نامجون ـ حالا از کی گرفته اون بیست درصدو؟
ته ـ مامانم میگفت از بابات گرفته
زن کوک ـ ات راستی تونستی داداشتو پیدا کنی؟ اخه ناجینا گفت زندست
ـ نه نتونستم اما پیداش میکنم
یه خورده تعریف کردیم و همه رفتن خوابیدن من و ته هم رفتیم تو اتاق
ـ وااای امروز خیلی خوب بود
ته ـ اره
ـ راستی کی قراره برم پیش مامانت؟
ته ـ فردا بعد از ظهر
ـ خب من باید برم خونه تا بتونم لباس بپوشم اخه اینجا هیچی ندارم
ته ـ فردا میریم برات یه لباس خوب میخریم بعد میریم
ـ بازم خرید؟تو فقط سلیقه مامانتو بگو من میدونم چی بپوشم
ته ـ مامانم از استایل مینیمال خوشش میاد
فهمیدم که چه تیپی بزنم
ـ خب اوکیه لباس دارم
ته ـ باشه حالا بیا بخوابیم
ـ خیلی خب
تهیونگ لباسشو عوض کرد منم با بدبختی عوض کردم، موهامو باز کردم رفتیم رو تخت دراز کشیدیم دیدم تهیونگ خودشو انداخت تو بغلمو سرشو گذاشت روی سینم جوری منو بغل کرده بود که به شکمم فشار میاورد
ـ یااا شکمم درد گرفت اروم تر
ته ـ باشه
یه زره منو ول کرد اما هنوز روم فشار بود
ـ تو اولین گرگی هستی که میپیچهدتو بدن یه روباه
ته ـ واقعا؟
ـ اره
ته ـ *خنده ی ریز*
ـ نخند
ته ـ باشه نمیخندم
ـ افرین حالا بگی بخواب
ویو تهیونگ
ات داشت با موهام بازی میکرد باعث شد که زود خواببم ببره خودشم خوابید
"فردا صبح"
ویو تهیونگ
از خواب پاشدم ساعت هفت و نیم صبح بود ات هنوز خواب بود بیدارش نکردم برای همین خودم اروم اماده شدم ساعت هشت ربع کم بود رفت رو تخت و با موهاش بازی میکردم اروم از خواب پاشد تا منو دید یه لبخند زد
ات ـ یاااا تو کی از خواب پاشدی؟
ـ مگه مهمه؟
ات ـ برای من اره
ـ از کی تاحالا؟
ات ـ از امروز تاحالا
ـ پاشو دیگه بریم صبحونه بخوریم باشه
ات ـ باشه
سلام احوال پرسیامون تموم شد
ناجینا ـ کجا بودید؟
ـ منو مین هیوک حوصلمون سر رفته بود رفتیم بیرون که تهیونگم دیدیم و رفتیم بیرون همین
زن یونگی ـ ات واقعا ازت ممنونم که گفتی بهش خوش گذشته
ـ اما مین هیوک واقعا پسر باحالیه
ته ـ بچه ها بگین چه اتفاقی افتاد امروز
هوپی ـ چیشده مگه
ته ـ امروز رفتم شرکت سر جلسه گفتن که هبونا بیست درصد سهام شرکتو گرفته بعد یه برگه فرستاده میگه ده درصد دیگه هم باید بهم بدین
جیمین ـ چه پرو
ته ـ بعد رفتم تو اتاقم دیدم اونجا نشسته اعصابم خورد شد انداختمش بیرون
زن جین ـ هیچوقت به دختره حس خوبی نداشتم
زن نامجون ـ منم
ناجینا ـ اما منم بودم همین کارو میکردم
نامجون ـ حالا از کی گرفته اون بیست درصدو؟
ته ـ مامانم میگفت از بابات گرفته
زن کوک ـ ات راستی تونستی داداشتو پیدا کنی؟ اخه ناجینا گفت زندست
ـ نه نتونستم اما پیداش میکنم
یه خورده تعریف کردیم و همه رفتن خوابیدن من و ته هم رفتیم تو اتاق
ـ وااای امروز خیلی خوب بود
ته ـ اره
ـ راستی کی قراره برم پیش مامانت؟
ته ـ فردا بعد از ظهر
ـ خب من باید برم خونه تا بتونم لباس بپوشم اخه اینجا هیچی ندارم
ته ـ فردا میریم برات یه لباس خوب میخریم بعد میریم
ـ بازم خرید؟تو فقط سلیقه مامانتو بگو من میدونم چی بپوشم
ته ـ مامانم از استایل مینیمال خوشش میاد
فهمیدم که چه تیپی بزنم
ـ خب اوکیه لباس دارم
ته ـ باشه حالا بیا بخوابیم
ـ خیلی خب
تهیونگ لباسشو عوض کرد منم با بدبختی عوض کردم، موهامو باز کردم رفتیم رو تخت دراز کشیدیم دیدم تهیونگ خودشو انداخت تو بغلمو سرشو گذاشت روی سینم جوری منو بغل کرده بود که به شکمم فشار میاورد
ـ یااا شکمم درد گرفت اروم تر
ته ـ باشه
یه زره منو ول کرد اما هنوز روم فشار بود
ـ تو اولین گرگی هستی که میپیچهدتو بدن یه روباه
ته ـ واقعا؟
ـ اره
ته ـ *خنده ی ریز*
ـ نخند
ته ـ باشه نمیخندم
ـ افرین حالا بگی بخواب
ویو تهیونگ
ات داشت با موهام بازی میکرد باعث شد که زود خواببم ببره خودشم خوابید
"فردا صبح"
ویو تهیونگ
از خواب پاشدم ساعت هفت و نیم صبح بود ات هنوز خواب بود بیدارش نکردم برای همین خودم اروم اماده شدم ساعت هشت ربع کم بود رفت رو تخت و با موهاش بازی میکردم اروم از خواب پاشد تا منو دید یه لبخند زد
ات ـ یاااا تو کی از خواب پاشدی؟
ـ مگه مهمه؟
ات ـ برای من اره
ـ از کی تاحالا؟
ات ـ از امروز تاحالا
ـ پاشو دیگه بریم صبحونه بخوریم باشه
ات ـ باشه
۹.۳k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.