من نمیآیم به هوش از پند بیهوشم گذار

من نمی‌آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار

گفتگوی توبه می‌ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار

از خمار می گرانی می‌کند سر بر تنم
تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار

کرده‌ام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار

گر به هشیاری حجاب حسن مانع می‌شود
در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار

شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش
پنبه‌ای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار

می‌چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار

#صائب_تبریزی
دیدگاه ها (۲)

عشق بعضي وقتها از درد دوري بهتر استبي قرارم کرده و گفته صبور...

زلف را شانه مزن ، شانه به رقص آمده استمن که هیچ... آینه ی خا...

شوقی به جهانم نیست،دیدی که چِهاکردیحرفی به زبانم نیست،عمرم ب...

آن که سودا زده چشم تو بوده است منم و آن که از هر مژه صد چشمه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط