شوقی به جهانم نیستدیدی که چهاکردی

شوقی به جهانم نیست،دیدی که چِهاکردی
حرفی به زبانم نیست،عمرم به فَـنا کـردی

رسوای جهان گشتم،سو سوی نگاهم رفت
روزی که مرا با غــم،تنها تو رَها کـردی

رفتی و نگاه من، پشت سر تو مانـده
ای رفته ز دست من،بسیارجفا کـردی

ای کاش تو را هرگز،محتـاج نبینم من
با اینکه مرا عمری، محتاج عَصـا کردی

در حسرت و با اندوه،دستم به دعـا باشـد
روزی شوی آگاه از،ظلمی که به ما کردی

#یوسف_محقق
دیدگاه ها (۱)

من نمی‌آیم به هوش از پند، بیهوشم گذاربحر من ساحل نخواهد گشت،...

عشق بعضي وقتها از درد دوري بهتر استبي قرارم کرده و گفته صبور...

آن که سودا زده چشم تو بوده است منم و آن که از هر مژه صد چشمه...

یک نفر هست که در کنج ِدلم جا داردکه دلش مثل ِدلم وسعت ِدریا ...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط