پـارت ⑧②
پـارت ⑧②
سـرم بلنـد کردم که دیـدم آنتـونیـو.
چـرا دروغ بـگم یک لحـظه ترسـیدم.
آخه من تنها اونجا با آنتـونیو اومد کنـارم نـشـست ...
منم تا اون نشسـت بلند شـدم که برم که دسـتشو روی پاهای
برهـنم کشـید..
با ایـن کارش گفـتم:هـی میفهمی داری چیکار می کنـی ؟
آنتونیو:آره آره خـوبم میـفهمم بعد باز اومدم برم که بلند شد
منم عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار اونم همینطور اومد جلو
فاصله ی صورتمون خیلی کم بود به قدری که بوی الکل قشنگ میخورد
تو صورتـم..
حالـم داشـت بهـم میـخورد کـه صورتـشـو آورد جلـو و تو گوشـم گفت:میـدونسـتی روانـیـم هاااا
ایـن حرف و که زد گلوم به شدت گرفت دقیقا همون حرفی و زد که آخرین بار
رهام بهم زد نه نه نباید اون اتفاق یادم بیفته وگـرنه بعد از ایـن یکسالی که خـوب شـدم
باز همه چی میریزه بهم...
مچ دستـمو محکم گرفته بود اومد جلوتر و گفت:آره من روانـیـم یـک روانـی که عـشـق و مـادر خودش و کـشـت.
بعد ازم دور شد و شروع کرد به خندیدن و گفت:آره مـن عشـقمو با دسـتای خودم کشـتم آره....
و زار میـزد.
یهو همون موقـع صدای رعد و بـرق اومـد و بارون شـروع کـرد بـه باریـدن...
خـدایـا مگه من چیکار کردم من نمیخوام یادم بیاد...
بلند داد زدم:نـــــه نباید نباید من تازه خوب شدم.
تک تک اتفاق ها داشـت جلو چشام رژه میرفت تنگـی نفس اومد سراغم
بچه ها و مهمونا که سـر و صدای مارو شنیدن اومـدن بیرون حال دوتامون به طرز فجیهی بد بود از یـک طرف اون داد میـزد از یـک طرف مـن..
دیدم سپنتا و بچه ها با نگـرانی اومدن سـمتـم و آخریـن صدایی که شنیـدم:
سپـنتا با داد گفـت:تــــرنــــــم.
سـپنتا٭
با بچه ها که داخل بودیم دیدیم صدای داد و گریـه آنتونیـو و ترنم میـاد هممون فوری رفتیم تو حیاط دیدم ترنم هی داره میـگه خدایـا نه نباید و گلوش و گرفـت و داشت میوفتاد که فوری رفتم و گرفـتمش و داد زدم:تـــرنـم.
پـارت ویـژه در کـامنت ها.
لایـک و کـامنت فـراموش نشـه.
سـرم بلنـد کردم که دیـدم آنتـونیـو.
چـرا دروغ بـگم یک لحـظه ترسـیدم.
آخه من تنها اونجا با آنتـونیو اومد کنـارم نـشـست ...
منم تا اون نشسـت بلند شـدم که برم که دسـتشو روی پاهای
برهـنم کشـید..
با ایـن کارش گفـتم:هـی میفهمی داری چیکار می کنـی ؟
آنتونیو:آره آره خـوبم میـفهمم بعد باز اومدم برم که بلند شد
منم عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار اونم همینطور اومد جلو
فاصله ی صورتمون خیلی کم بود به قدری که بوی الکل قشنگ میخورد
تو صورتـم..
حالـم داشـت بهـم میـخورد کـه صورتـشـو آورد جلـو و تو گوشـم گفت:میـدونسـتی روانـیـم هاااا
ایـن حرف و که زد گلوم به شدت گرفت دقیقا همون حرفی و زد که آخرین بار
رهام بهم زد نه نه نباید اون اتفاق یادم بیفته وگـرنه بعد از ایـن یکسالی که خـوب شـدم
باز همه چی میریزه بهم...
مچ دستـمو محکم گرفته بود اومد جلوتر و گفت:آره من روانـیـم یـک روانـی که عـشـق و مـادر خودش و کـشـت.
بعد ازم دور شد و شروع کرد به خندیدن و گفت:آره مـن عشـقمو با دسـتای خودم کشـتم آره....
و زار میـزد.
یهو همون موقـع صدای رعد و بـرق اومـد و بارون شـروع کـرد بـه باریـدن...
خـدایـا مگه من چیکار کردم من نمیخوام یادم بیاد...
بلند داد زدم:نـــــه نباید نباید من تازه خوب شدم.
تک تک اتفاق ها داشـت جلو چشام رژه میرفت تنگـی نفس اومد سراغم
بچه ها و مهمونا که سـر و صدای مارو شنیدن اومـدن بیرون حال دوتامون به طرز فجیهی بد بود از یـک طرف اون داد میـزد از یـک طرف مـن..
دیدم سپنتا و بچه ها با نگـرانی اومدن سـمتـم و آخریـن صدایی که شنیـدم:
سپـنتا با داد گفـت:تــــرنــــــم.
سـپنتا٭
با بچه ها که داخل بودیم دیدیم صدای داد و گریـه آنتونیـو و ترنم میـاد هممون فوری رفتیم تو حیاط دیدم ترنم هی داره میـگه خدایـا نه نباید و گلوش و گرفـت و داشت میوفتاد که فوری رفتم و گرفـتمش و داد زدم:تـــرنـم.
پـارت ویـژه در کـامنت ها.
لایـک و کـامنت فـراموش نشـه.
۴.۲k
۰۵ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.