پارت ۱۸۲ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۸۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii #
_چی داری میگی نیما؟بازم شوخی ؟
سرشو به معنای نفی تکون داد و گفت:
_کاش شوخی بود..
وا رفتم.
دستم به دیواربند کردم که بتونم خودمو کنترل کنم و نیوفتم.
_نیما؟چی داری میگی؟یعنی چی؟
_یعنی اینکه نمی تونیم باهم بچه دار شیم!
آهی کشیدم و گفتم :
_نشد که بشه .. نه؟
_نه..
به چشماش زل زدم و گفتم:
_نگام کن..
خیلی سخت سرشو آورد بالا و به چشمام زل زد..
دستشو گرفتم و گفتم:
_ما تموم تلاشمونو کردیم..خوشحالم که رو حرفات موندی و واسه رسیدنمون بهم تلاش کردی..یه مرد واقعی بودی..یه جنتلمن واقعی..عین مردای تو ی فیلم که کت و شلوار می پوشن نبودی..یه مرد بودی با تیپ و ظاهری که تو نگاه اول غلط انداز بود..اما تو قلبت واقعا می تپید..سنگ نیود تو سینه ات..من ممنونم ازت..نمی پرسم که حاضری بی خیال بجه شی یا نه..چون می دونم نمی تونی همچین کاری کنی و مجبورتم نمی کنم..نمی خوام بخاطر من حس پدر شدن رو از دست بدی!
دستشو رها کرد و خواستم برم که منو کشید تو آغوشش.
قلبش محکم می تپید..
عاشق صدای قلبش بودم..
درحالی که اشک تموم صورتمو خیس کرده بود زمزمه کردم:
_تو حصار بغلت زندگی به کاممه..
اونم همراهم کرد و گفت:
_همه چیت مال منه سندش به ناممه..
از بغلش دل کندم .
سرمو انداختم پایین .
چونه امو توی دستاش گرفت و گفت:
_هیچی نمی تونه جلوی بهم رسیدن مارو بگیره..حتی بچه..این مثه یه راز می مونه تو سینه ی ما..نه من به کسی می گم نه تو..
_آخه..
_هیس..فهمیدی ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
_مطمئنی؟
دستاشو حلقه ی کرم کرد و گفت:
_آره..
اشکامو پاک کرد و گفت:
_بگو جون نیما به کسی نمی گم.
با لبخند بی جونی گفتم:
_به جون نیما به کسی نمی گم.
**********
انقدر باهام حرف زد تا آروم شدم و خوابم برد.
با زنگ خورد گوشیم از جام کندم و دست دراز کردم و با دیدن مخاطب "خورشید من" تماسو برقرار کردم.
_الو
_پاشو بی شعور..امروز روز عقدته ها انقدر بی خیالی..
_ای وای..ول کن بزار بخوابم محضر ساعت چهاره تو از الانی زنگ زدی که چی بشه؟
_روانی ساعت دوازدهه میفهمی؟ساعت ۱ونیم باید دم در آرایشگاه باشیم.
جیغ خفیفی کشیدم و از جام بلند شدم.
_وای..تو کجایی الان؟
_همین الان از شهرک حرکت کردم هر وقت رسیدم سریع بیا دم در..
_باشه باشه..فقط پریماه؟
_جانم؟
_استرس دارم شدید..
_گمشو انگار می خوان بپسندنش..بابا تو پسنیدیده شدی رفت...تمام!
سریع یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم و صبحونه نوتلا ی داغی که مامان درست کرده بود رو با چای تلخ خوردم و هول هولکی لباس پوشیدمو گوشیمو ورداشتم.
لباسارو هم مرتب کنار خودم چیدم.
با خوردن زنگ در به نازنین اشاره کردم کمکم وسایلو بیاره.
مامان با قرآن از در خونه ردم کرد و با خنده ازش خداحافظی کردم.
مادرجون آب پاشید پشت سرم و #نظرفراموش_نشه_لاو
*
#عکس #هنر_عکاسی #جذاب #فردوس_برین #دانستنی #مرگ_بر_کرونا😁 #عکس_نوشته #عاشقانه #هنر #خلاقیت
_چی داری میگی نیما؟بازم شوخی ؟
سرشو به معنای نفی تکون داد و گفت:
_کاش شوخی بود..
وا رفتم.
دستم به دیواربند کردم که بتونم خودمو کنترل کنم و نیوفتم.
_نیما؟چی داری میگی؟یعنی چی؟
_یعنی اینکه نمی تونیم باهم بچه دار شیم!
آهی کشیدم و گفتم :
_نشد که بشه .. نه؟
_نه..
به چشماش زل زدم و گفتم:
_نگام کن..
خیلی سخت سرشو آورد بالا و به چشمام زل زد..
دستشو گرفتم و گفتم:
_ما تموم تلاشمونو کردیم..خوشحالم که رو حرفات موندی و واسه رسیدنمون بهم تلاش کردی..یه مرد واقعی بودی..یه جنتلمن واقعی..عین مردای تو ی فیلم که کت و شلوار می پوشن نبودی..یه مرد بودی با تیپ و ظاهری که تو نگاه اول غلط انداز بود..اما تو قلبت واقعا می تپید..سنگ نیود تو سینه ات..من ممنونم ازت..نمی پرسم که حاضری بی خیال بجه شی یا نه..چون می دونم نمی تونی همچین کاری کنی و مجبورتم نمی کنم..نمی خوام بخاطر من حس پدر شدن رو از دست بدی!
دستشو رها کرد و خواستم برم که منو کشید تو آغوشش.
قلبش محکم می تپید..
عاشق صدای قلبش بودم..
درحالی که اشک تموم صورتمو خیس کرده بود زمزمه کردم:
_تو حصار بغلت زندگی به کاممه..
اونم همراهم کرد و گفت:
_همه چیت مال منه سندش به ناممه..
از بغلش دل کندم .
سرمو انداختم پایین .
چونه امو توی دستاش گرفت و گفت:
_هیچی نمی تونه جلوی بهم رسیدن مارو بگیره..حتی بچه..این مثه یه راز می مونه تو سینه ی ما..نه من به کسی می گم نه تو..
_آخه..
_هیس..فهمیدی ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
_مطمئنی؟
دستاشو حلقه ی کرم کرد و گفت:
_آره..
اشکامو پاک کرد و گفت:
_بگو جون نیما به کسی نمی گم.
با لبخند بی جونی گفتم:
_به جون نیما به کسی نمی گم.
**********
انقدر باهام حرف زد تا آروم شدم و خوابم برد.
با زنگ خورد گوشیم از جام کندم و دست دراز کردم و با دیدن مخاطب "خورشید من" تماسو برقرار کردم.
_الو
_پاشو بی شعور..امروز روز عقدته ها انقدر بی خیالی..
_ای وای..ول کن بزار بخوابم محضر ساعت چهاره تو از الانی زنگ زدی که چی بشه؟
_روانی ساعت دوازدهه میفهمی؟ساعت ۱ونیم باید دم در آرایشگاه باشیم.
جیغ خفیفی کشیدم و از جام بلند شدم.
_وای..تو کجایی الان؟
_همین الان از شهرک حرکت کردم هر وقت رسیدم سریع بیا دم در..
_باشه باشه..فقط پریماه؟
_جانم؟
_استرس دارم شدید..
_گمشو انگار می خوان بپسندنش..بابا تو پسنیدیده شدی رفت...تمام!
سریع یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم و صبحونه نوتلا ی داغی که مامان درست کرده بود رو با چای تلخ خوردم و هول هولکی لباس پوشیدمو گوشیمو ورداشتم.
لباسارو هم مرتب کنار خودم چیدم.
با خوردن زنگ در به نازنین اشاره کردم کمکم وسایلو بیاره.
مامان با قرآن از در خونه ردم کرد و با خنده ازش خداحافظی کردم.
مادرجون آب پاشید پشت سرم و #نظرفراموش_نشه_لاو
*
#عکس #هنر_عکاسی #جذاب #فردوس_برین #دانستنی #مرگ_بر_کرونا😁 #عکس_نوشته #عاشقانه #هنر #خلاقیت
۹.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.