پارت ۱۸۰ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۸۰ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده #izeinabii
مهتا و فاطمه و مائده و آرزو و پریماه هر کدوم بعد از یه فصل کتک الکی و فحش بهم تبریک گفتن و کلی ذوق کردن.
منم از همشون تشکر کردم و پریماه قرار شد فردا بیاد پیشم تا باهم بریم واسه خرید عقد .
با باز کردن کادو ها یه لباس زیر سایز خودم به رنگ کرمی و چادری که واقعا ظریف و ناز بود.
با کفش و کیف کرمی رنگ .
همه چیز اون جور بود که دوست داشتم.
وسایل رو با کمک نازنین بردم اتاقم و به نیما پی ام دادم.
_عشقم؟
بعد پنج دقیقه جوابمو داد:
_جون دلم؟
_باورت می شه؟
_نه نیاز..باورم نمی شه..حس می کنم تو خوابم.
_دقیقا.
_فردا ساعت هفت میام سراغت..صبحونه نخوریا..باید ناشتا باشیم واسه آزمایش خون.
_باشه عشقم.
_بخوابیم؟
_اول ببینمت بعد.
بعد از چند دیقه چت تصویری از هم دل کنیدم و با گفتن :
_شبخیری نفسم
اونم گفت:
_شبخیری عمرم
و خوابیدیم.
*****************
با تکون هایی که مامان بهم می داد چشممو باز کردم.
_پاشو نیاز..این پسره اومده سراغت.
با بدخلقی از جام بلند شدم و با زدن مسواک و آب به صورتم خواب از سرم تا حدودی پرید.
سریع مانتوی کالباسی رنگ و جین آبی و شال فیردزه ایمو سرم کردم و با زدن ضد آفتاب و رژ کالباسی و کیف و کتونی سفید اسپرتم زدم بیرون.
با دیدن نیما سوار ماشینش شدم و سلام کردم.
با لبخند جواب سلاممو داد و گفت:
_خوابالو خانوم چه عجبی!
ایشی گفتم و صندلیو دادم پایین و چشمامو بستم ..کم کم چشمام گرم شد .
با تکون هایی که به شونه ام می خورد مجبورا چشممو باز کردم.
_هوم؟
_رسیدیم؟
منگ نگاهش کردم و گفتم:
_کجا؟
_بقول خودت کالیفرنیا..
به اطراف نگاه کردم.
با دیدن تابلوی آزمایشگاه دوزاریم افتاد و توی آینه خودمو دید زدم.
شالمو مرتب کردم و گفتم:
_بریم.
دستتو دست باهم سمت آزمایشگاه رفتیم و چند دقیقه ای صبر کردیم تا نوبتمون بشه.
وقتی نوبتمون شد با لرز و ترس توی جایگاه نشستم .
دختره ازین نا بلدا بود.. کلی دستمو زخم کرد تا بالاخره رگمو پیدا کرد.
با دیدن خونم دست و پام شل شد و چشمام سیاهی رفت.
با جیغ و سر و صدا چشممو باز کردم.
صدای نیما رو شنیدم که با عصبانیت گفت:
_چیکارش کردی؟
چشممو به زور باز کردم..اما دوباره چشمم بی اختیار بسته شد.
یهو یکی از سرجام بلندم کرد و روی تختی منو خوابوند و پاهامو بلند کرد.
کم کم جون گرفتم و چشمامو باز کردم.
با دیدن نیما لبخند بی جونی زدم .
نیما با نگرانی بهم گفت:
_خوبی زندگیم؟چیشدی تو؟
چشممو باز و بسته کردم .
دستای بی جونمو گرفت و گفت:
_می تونی پاشی؟
_نه.
کمکم کرد که بلند شم و روی دستاش گرفتم .
دوباره چشمامو بستم.
با صدای آرومش :
_نیاز
چشمامو باز کردم.
کی اومده بودیم داخل ماشین؟
_جون نیاز؟
کیک و شیر موز رو جلوم گرفت و.. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_ک_هسی
*
#جذاب #عکس_نوشته #عاشقانه #فانتزی #عکس #خلاقیت #ایده #فردوس_برین #معماری #هنر #هنر_عکاسی
مهتا و فاطمه و مائده و آرزو و پریماه هر کدوم بعد از یه فصل کتک الکی و فحش بهم تبریک گفتن و کلی ذوق کردن.
منم از همشون تشکر کردم و پریماه قرار شد فردا بیاد پیشم تا باهم بریم واسه خرید عقد .
با باز کردن کادو ها یه لباس زیر سایز خودم به رنگ کرمی و چادری که واقعا ظریف و ناز بود.
با کفش و کیف کرمی رنگ .
همه چیز اون جور بود که دوست داشتم.
وسایل رو با کمک نازنین بردم اتاقم و به نیما پی ام دادم.
_عشقم؟
بعد پنج دقیقه جوابمو داد:
_جون دلم؟
_باورت می شه؟
_نه نیاز..باورم نمی شه..حس می کنم تو خوابم.
_دقیقا.
_فردا ساعت هفت میام سراغت..صبحونه نخوریا..باید ناشتا باشیم واسه آزمایش خون.
_باشه عشقم.
_بخوابیم؟
_اول ببینمت بعد.
بعد از چند دیقه چت تصویری از هم دل کنیدم و با گفتن :
_شبخیری نفسم
اونم گفت:
_شبخیری عمرم
و خوابیدیم.
*****************
با تکون هایی که مامان بهم می داد چشممو باز کردم.
_پاشو نیاز..این پسره اومده سراغت.
با بدخلقی از جام بلند شدم و با زدن مسواک و آب به صورتم خواب از سرم تا حدودی پرید.
سریع مانتوی کالباسی رنگ و جین آبی و شال فیردزه ایمو سرم کردم و با زدن ضد آفتاب و رژ کالباسی و کیف و کتونی سفید اسپرتم زدم بیرون.
با دیدن نیما سوار ماشینش شدم و سلام کردم.
با لبخند جواب سلاممو داد و گفت:
_خوابالو خانوم چه عجبی!
ایشی گفتم و صندلیو دادم پایین و چشمامو بستم ..کم کم چشمام گرم شد .
با تکون هایی که به شونه ام می خورد مجبورا چشممو باز کردم.
_هوم؟
_رسیدیم؟
منگ نگاهش کردم و گفتم:
_کجا؟
_بقول خودت کالیفرنیا..
به اطراف نگاه کردم.
با دیدن تابلوی آزمایشگاه دوزاریم افتاد و توی آینه خودمو دید زدم.
شالمو مرتب کردم و گفتم:
_بریم.
دستتو دست باهم سمت آزمایشگاه رفتیم و چند دقیقه ای صبر کردیم تا نوبتمون بشه.
وقتی نوبتمون شد با لرز و ترس توی جایگاه نشستم .
دختره ازین نا بلدا بود.. کلی دستمو زخم کرد تا بالاخره رگمو پیدا کرد.
با دیدن خونم دست و پام شل شد و چشمام سیاهی رفت.
با جیغ و سر و صدا چشممو باز کردم.
صدای نیما رو شنیدم که با عصبانیت گفت:
_چیکارش کردی؟
چشممو به زور باز کردم..اما دوباره چشمم بی اختیار بسته شد.
یهو یکی از سرجام بلندم کرد و روی تختی منو خوابوند و پاهامو بلند کرد.
کم کم جون گرفتم و چشمامو باز کردم.
با دیدن نیما لبخند بی جونی زدم .
نیما با نگرانی بهم گفت:
_خوبی زندگیم؟چیشدی تو؟
چشممو باز و بسته کردم .
دستای بی جونمو گرفت و گفت:
_می تونی پاشی؟
_نه.
کمکم کرد که بلند شم و روی دستاش گرفتم .
دوباره چشمامو بستم.
با صدای آرومش :
_نیاز
چشمامو باز کردم.
کی اومده بودیم داخل ماشین؟
_جون نیاز؟
کیک و شیر موز رو جلوم گرفت و.. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_ک_هسی
*
#جذاب #عکس_نوشته #عاشقانه #فانتزی #عکس #خلاقیت #ایده #فردوس_برین #معماری #هنر #هنر_عکاسی
۶.۵k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.