پارت ۱۸۱ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii کیک و شیر موز رو
#پارت_۱۸۱ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii #کیک و شیر موز رو جلوم گرفت و گفت:
_بخور زندگیم..
_دلم نمی خواد نیما..
با اخم گفت:
_بخور ببینم..بخور تا یه کم جون بگیری!
مجبوری نوشیدم..جون به بدنم برگشت.
دستشو انداخت دور گردنم.
_خوبی نیازم؟
_مرسی ..بهترم الان.
_چی شدی اونجا؟
_نمی دونم یهو چشمم سیاهی رفت..
_ای نازک نارنجی من.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
_خودتی.
_تویی تو!
*******
با دیدن پریماه رفتم سمتش.
_خب؟
_به جمالت..
_کجا بریم حالا؟
خندید و گفت:
_بیا بریم بالاخره یه لباس مناسب پیدا می کنیم.
پاهام از درد کم مونده بود ناله کنه..
بالاخره بعد از چند دقیقه لباسی که به دلم بشینه رو دیدیم.
با لبخند وارد مغازه شدیم و پریماه ازش خواست لباسو بیاره واسمون.
رنگ سفید بود و تور داشت.
با چکش و اینا کلی تخفیف گرفتیم و اومدیم بیرون.
شام دعوتش کردم خونمون و بعد از خوردن بستنی یه راست با تاکسی رفتیم خونه.
*****
وقتی رسیدیم خونه هلما که بچه اش سقط شده بودو دیدیم .
هردومون بغلش کردیم و اونم همراهمون ادمد واسه دیدن خریدا..
بعد از خوردن شام رفتیم اتاق و با گذاشتن آهنگ دکتر از ساسی هر سه تامون رفتیم وسط و حسابی رقصیدیم.
هلما یکم تو خودش بود..پریماه دستشو گرفت و گفت:
_نگران نباش..دوباره نی نی دار میشی..
منم اون یکی دستشو گرفتم و گفتم:
_راست میگه..کلی وقت داری تازه بیست سالته ها..انقدر قیافه اتو عین این زنای چل ساله نگیر!
آهی کشید و گفت:
_من الان چهار ساله شوهر کردم نیاز..دیگه وقتش بود.
_چهار سال یا ده سال یه دوسال دیگه صبر کن و برو پیش همون متخصص و تحت نظرش باردار شو ..غصه خوردنت چیه دیگه؟
آهی کشید و گفت:
_خداکنه زودتر منم مادر شم..
ادای بالا آوردن دراوردم و گفتم:
_فکر کنم من باردار شدم جای تو..وای خدا آرزوی یکی دیگه رو برا من برآورده کردیا..
پریما با خنده گفت:
_حتما هلما شوهر می کنه و تو باردار میشی نه؟
با قهقه گفتم :
_خیلی ام خوبه دوتا شوهر..ببین هلما اگه بینشون عدالت برقرار کنی گناه نداره!
هلما با خنده گفت:
_آیت الله نیاز کورشی !
دیگه کم مونده بود میزو گاز بگیرم.
_وای..دهنت..
_دهن خودت بی ادب..
پریما که غش کرده بود از خنده گفت:
_بسه دیگه دلم داره از حال می ره!
با خنده ازشون فاصله گرفتم و رفتم سراغ گوشیم.
فردا قرار بود نیما جواب آزمایش رو بگیره.
دیگه طاقت نداشتیم..دلمون می خواست هر چه زودتر بهم برسیم و با خیال راحت و حس محرمیت کل این شهررو بگردیم ..بدون حس ترس از مامو و فاطی کوماندو ها و گشت و آشناها و ..
*******
با دیدن نیما رفتم سمتش.
_چی شد گرفتی؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
_آره.
استرس به رگام تزریق شد.
_خب؟
آهی کشید و گفت:
_خونمون بهم نمی خوره..
با وحشت و ترس رفتم سمتش..
امکان نداشت.
_داری چی می گی؟ #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#جذاب #عکس_نوشته #عاشقانه #wallpaper #فردوس_برین #هنر_عکاسی #هنر #فانتزی #عکس #خلاقیت #مرگ_بر_کرونا😁
_بخور زندگیم..
_دلم نمی خواد نیما..
با اخم گفت:
_بخور ببینم..بخور تا یه کم جون بگیری!
مجبوری نوشیدم..جون به بدنم برگشت.
دستشو انداخت دور گردنم.
_خوبی نیازم؟
_مرسی ..بهترم الان.
_چی شدی اونجا؟
_نمی دونم یهو چشمم سیاهی رفت..
_ای نازک نارنجی من.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
_خودتی.
_تویی تو!
*******
با دیدن پریماه رفتم سمتش.
_خب؟
_به جمالت..
_کجا بریم حالا؟
خندید و گفت:
_بیا بریم بالاخره یه لباس مناسب پیدا می کنیم.
پاهام از درد کم مونده بود ناله کنه..
بالاخره بعد از چند دقیقه لباسی که به دلم بشینه رو دیدیم.
با لبخند وارد مغازه شدیم و پریماه ازش خواست لباسو بیاره واسمون.
رنگ سفید بود و تور داشت.
با چکش و اینا کلی تخفیف گرفتیم و اومدیم بیرون.
شام دعوتش کردم خونمون و بعد از خوردن بستنی یه راست با تاکسی رفتیم خونه.
*****
وقتی رسیدیم خونه هلما که بچه اش سقط شده بودو دیدیم .
هردومون بغلش کردیم و اونم همراهمون ادمد واسه دیدن خریدا..
بعد از خوردن شام رفتیم اتاق و با گذاشتن آهنگ دکتر از ساسی هر سه تامون رفتیم وسط و حسابی رقصیدیم.
هلما یکم تو خودش بود..پریماه دستشو گرفت و گفت:
_نگران نباش..دوباره نی نی دار میشی..
منم اون یکی دستشو گرفتم و گفتم:
_راست میگه..کلی وقت داری تازه بیست سالته ها..انقدر قیافه اتو عین این زنای چل ساله نگیر!
آهی کشید و گفت:
_من الان چهار ساله شوهر کردم نیاز..دیگه وقتش بود.
_چهار سال یا ده سال یه دوسال دیگه صبر کن و برو پیش همون متخصص و تحت نظرش باردار شو ..غصه خوردنت چیه دیگه؟
آهی کشید و گفت:
_خداکنه زودتر منم مادر شم..
ادای بالا آوردن دراوردم و گفتم:
_فکر کنم من باردار شدم جای تو..وای خدا آرزوی یکی دیگه رو برا من برآورده کردیا..
پریما با خنده گفت:
_حتما هلما شوهر می کنه و تو باردار میشی نه؟
با قهقه گفتم :
_خیلی ام خوبه دوتا شوهر..ببین هلما اگه بینشون عدالت برقرار کنی گناه نداره!
هلما با خنده گفت:
_آیت الله نیاز کورشی !
دیگه کم مونده بود میزو گاز بگیرم.
_وای..دهنت..
_دهن خودت بی ادب..
پریما که غش کرده بود از خنده گفت:
_بسه دیگه دلم داره از حال می ره!
با خنده ازشون فاصله گرفتم و رفتم سراغ گوشیم.
فردا قرار بود نیما جواب آزمایش رو بگیره.
دیگه طاقت نداشتیم..دلمون می خواست هر چه زودتر بهم برسیم و با خیال راحت و حس محرمیت کل این شهررو بگردیم ..بدون حس ترس از مامو و فاطی کوماندو ها و گشت و آشناها و ..
*******
با دیدن نیما رفتم سمتش.
_چی شد گرفتی؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
_آره.
استرس به رگام تزریق شد.
_خب؟
آهی کشید و گفت:
_خونمون بهم نمی خوره..
با وحشت و ترس رفتم سمتش..
امکان نداشت.
_داری چی می گی؟ #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#جذاب #عکس_نوشته #عاشقانه #wallpaper #فردوس_برین #هنر_عکاسی #هنر #فانتزی #عکس #خلاقیت #مرگ_بر_کرونا😁
۶.۹k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.