cold Mafia (P49)
cold Mafia (P49)
تا صدای سانا اومد...
سانا : شما دارید همدیگه رو میبوسید؟
ا.ت فورا کوک رو کشیدم عقب به سانا زل زدم گفتم...
ا.ت : دخترم سانا ت..تو کی بیدار شدی
سانا : از خیلی وقت پیش*بغض*
ا.ت : سانا چیزی شده
سانا : شما همدیگه رو میبوسید ولی منو نمیبوسید*گریه*
کوک به اندازه سانا خم میشه بوسه ای به لب سانا زد موهاشو کنار گوشش زد و گفت...
کوک : پرنسس کوچولوی من واقعا بخاطره یه بوسه گریه میکنی میدونی قلبم طاقت گریه هات نداره*میکشونه بغل خودش*
ا.ت : سانا فرشتم بیا بغلم*سانا میره بغل ا.ت*
ا.ت : اهههه چرا تو انقد کوچولویی؟
سانا : مامانی عمو جیمین از دخترهای قد بلند خوشش میاد؟*کیوت*
ا.ت : چی*تعجب*
ا.ت : برا چی اینو پرسیدی؟
کوک : دخترم برا چی اینو پرسیدی؟
سانا : من....من...میخوام*خجالت*....هیچی*بدو بدو میره اتاقش*
کوک : اخخخ این بچه
ا.ت : چیشده چرا اخمات رفته توهم
کوک : نمیتونیم یه زندگی داشته باشیم که مزاحم توش نباشه*سرد*
ا.ت : اینو نگو کوک
چند ساعت بعد :
از زبان جیمین :
وارد عمارت جونگ کوک شدیم و سانا با بدو اومد بغلم اونو متقابل بلندش کردم
جیمین : دلم برات تنگ شده بود
سانا : منم دلم برات تنگ شده شو...عه نه عمو جیمین شی*کیوت*
جیمین : آخ قلبم چرا تو انقد کیوتی ها
تهیونگ پشت گوش کوک : ردیاب اوردیم
کوک : باید تزریقش کنید چون من میدونم لیا قراره پیدا بشه
تهیونگ : حل شد
تهیونگ : سانا میشه بیای اینجا
سانا : چیزی شده
کوک : سانا میخوایم یه سوزن کوچولو بزنیم برات
سانا : چی نه من از سوزن میترسم*گریه*
کوک سانا رو تو آغوش خودش گرفت گفت*
کوک : دخترم میدونی من برات میترسم پس به حرف بابایی گوش کن
سانا : *سر تکون میده*
جیمین دست سانارو میگیره کیوت بازی در میاره تا سانا درد حس نکنه، دریاب تزریق کردن*
سانا : جیمین شی
جیمین : بله
سانا : می...میشه باهام...ازدواج کنی*خجالت،کیوت*
شوگا و تهیونگ سعی میکنن جلوی خنده هاشون بگیرن*
کوک : *حرص به سانا نگاه میکنه*
کوک : دخترم تو میخوای با این ازدواج کنی؟
سانا : اوهوم....ادامه داره
تا صدای سانا اومد...
سانا : شما دارید همدیگه رو میبوسید؟
ا.ت فورا کوک رو کشیدم عقب به سانا زل زدم گفتم...
ا.ت : دخترم سانا ت..تو کی بیدار شدی
سانا : از خیلی وقت پیش*بغض*
ا.ت : سانا چیزی شده
سانا : شما همدیگه رو میبوسید ولی منو نمیبوسید*گریه*
کوک به اندازه سانا خم میشه بوسه ای به لب سانا زد موهاشو کنار گوشش زد و گفت...
کوک : پرنسس کوچولوی من واقعا بخاطره یه بوسه گریه میکنی میدونی قلبم طاقت گریه هات نداره*میکشونه بغل خودش*
ا.ت : سانا فرشتم بیا بغلم*سانا میره بغل ا.ت*
ا.ت : اهههه چرا تو انقد کوچولویی؟
سانا : مامانی عمو جیمین از دخترهای قد بلند خوشش میاد؟*کیوت*
ا.ت : چی*تعجب*
ا.ت : برا چی اینو پرسیدی؟
کوک : دخترم برا چی اینو پرسیدی؟
سانا : من....من...میخوام*خجالت*....هیچی*بدو بدو میره اتاقش*
کوک : اخخخ این بچه
ا.ت : چیشده چرا اخمات رفته توهم
کوک : نمیتونیم یه زندگی داشته باشیم که مزاحم توش نباشه*سرد*
ا.ت : اینو نگو کوک
چند ساعت بعد :
از زبان جیمین :
وارد عمارت جونگ کوک شدیم و سانا با بدو اومد بغلم اونو متقابل بلندش کردم
جیمین : دلم برات تنگ شده بود
سانا : منم دلم برات تنگ شده شو...عه نه عمو جیمین شی*کیوت*
جیمین : آخ قلبم چرا تو انقد کیوتی ها
تهیونگ پشت گوش کوک : ردیاب اوردیم
کوک : باید تزریقش کنید چون من میدونم لیا قراره پیدا بشه
تهیونگ : حل شد
تهیونگ : سانا میشه بیای اینجا
سانا : چیزی شده
کوک : سانا میخوایم یه سوزن کوچولو بزنیم برات
سانا : چی نه من از سوزن میترسم*گریه*
کوک سانا رو تو آغوش خودش گرفت گفت*
کوک : دخترم میدونی من برات میترسم پس به حرف بابایی گوش کن
سانا : *سر تکون میده*
جیمین دست سانارو میگیره کیوت بازی در میاره تا سانا درد حس نکنه، دریاب تزریق کردن*
سانا : جیمین شی
جیمین : بله
سانا : می...میشه باهام...ازدواج کنی*خجالت،کیوت*
شوگا و تهیونگ سعی میکنن جلوی خنده هاشون بگیرن*
کوک : *حرص به سانا نگاه میکنه*
کوک : دخترم تو میخوای با این ازدواج کنی؟
سانا : اوهوم....ادامه داره
۲۴.۴k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.