cold Mafia (P51)
cold Mafia (P51)
جیمین برمیگرده میبینه سانا نیست
جیمین : سانا*نگران،تعجب*
تهیونگ : لعنتی این کجا رفته*نگران*
جیمین : سانااااا...سانااا.......سانااااا*داد،نگران*
تهیونگ : باید به جونگ کوک زنگ بزنم..
از زبان جونگ کوک :
توی شرکت بودم داشتم مدارک هارو بررسی میکردم که با صدای زنگ گوشیم که با اسم تهیونگ دیدم جواب دادم...
کوک : چی شده
تهیونگ : کوک فورا خودتو برسون*نگران*
کوک : چی شده تهیونگ*نگران،جدی*
تهیونگ : سا...نا گ.....
با اینکه میدوسنتم چی بگه گوشی قطع کردم...
کوک : لعنتی*داد*
کوک* سریع رفتم سوار ماشین شدم وارد جی پی اس شدم ردیابی که زیر پوستش تزریق کردن دیدم تو ماشین سریع حرکت کردم تا به ماشین برسم...
از زبان لیا :
هی ا.ت انتظار داشتی تا این پنج سال ولت کنم اشتباه فکر کردی تو نمیتونی برا جونگ کوکم باشی قراره با دخترت خدافظی کنی...
به چند نفر گفتم اونارو تعقیب کنن تا سانارو برام بیارم تا جونگ کوک بفهمه با کی در اومده وقتی اون پدرم کشته حق داره که من هم دختر اونو بکشم.
چند مین بعد :
لیا : با صدای ماشینی که اومد لبخندی به لبم اومد که بادیگارد سانارو آوردن که داشت گریه میکرد رفتم نزدیکش..
لیا : سلام کوچولو*لبخند کثیف*
سانا : من اینجا چیکال میکنم*ترس،گریه*
لیا : اومدم انتقام بابات بگیرم*نگاه های ترسناک*
لیا : ببریدش انباری
سانا از شدت ترس فقط گریه میکرد وقتی اونو بردن انباری سانا رو تو انبار گذاشتن که لیا اومد داخل چوب کبریت در آورد تا انباری بسوزونه(گایز گیج نشید لیا از قبل انباری رو بنزین ریخت)
لیا : هی کوچولو بهتره با این دنیا خدافظی کنی*کبریت از دستش انداخت*
لیا از انباری خارج شد و اتیش همینطور بیشتر میشد تا اینکه دود آتیش بیرون اومد، انبار داشت همینطر میسوخت و لیا داشت شیطا/نی میخندید که با اومدن....ادامه داره....
این پارت ایده از @joun_sofia بود. که با ایده هاش پیج منو بالاتر برد.(:
Thank you @joun_sofia 💗
جیمین برمیگرده میبینه سانا نیست
جیمین : سانا*نگران،تعجب*
تهیونگ : لعنتی این کجا رفته*نگران*
جیمین : سانااااا...سانااا.......سانااااا*داد،نگران*
تهیونگ : باید به جونگ کوک زنگ بزنم..
از زبان جونگ کوک :
توی شرکت بودم داشتم مدارک هارو بررسی میکردم که با صدای زنگ گوشیم که با اسم تهیونگ دیدم جواب دادم...
کوک : چی شده
تهیونگ : کوک فورا خودتو برسون*نگران*
کوک : چی شده تهیونگ*نگران،جدی*
تهیونگ : سا...نا گ.....
با اینکه میدوسنتم چی بگه گوشی قطع کردم...
کوک : لعنتی*داد*
کوک* سریع رفتم سوار ماشین شدم وارد جی پی اس شدم ردیابی که زیر پوستش تزریق کردن دیدم تو ماشین سریع حرکت کردم تا به ماشین برسم...
از زبان لیا :
هی ا.ت انتظار داشتی تا این پنج سال ولت کنم اشتباه فکر کردی تو نمیتونی برا جونگ کوکم باشی قراره با دخترت خدافظی کنی...
به چند نفر گفتم اونارو تعقیب کنن تا سانارو برام بیارم تا جونگ کوک بفهمه با کی در اومده وقتی اون پدرم کشته حق داره که من هم دختر اونو بکشم.
چند مین بعد :
لیا : با صدای ماشینی که اومد لبخندی به لبم اومد که بادیگارد سانارو آوردن که داشت گریه میکرد رفتم نزدیکش..
لیا : سلام کوچولو*لبخند کثیف*
سانا : من اینجا چیکال میکنم*ترس،گریه*
لیا : اومدم انتقام بابات بگیرم*نگاه های ترسناک*
لیا : ببریدش انباری
سانا از شدت ترس فقط گریه میکرد وقتی اونو بردن انباری سانا رو تو انبار گذاشتن که لیا اومد داخل چوب کبریت در آورد تا انباری بسوزونه(گایز گیج نشید لیا از قبل انباری رو بنزین ریخت)
لیا : هی کوچولو بهتره با این دنیا خدافظی کنی*کبریت از دستش انداخت*
لیا از انباری خارج شد و اتیش همینطور بیشتر میشد تا اینکه دود آتیش بیرون اومد، انبار داشت همینطر میسوخت و لیا داشت شیطا/نی میخندید که با اومدن....ادامه داره....
این پارت ایده از @joun_sofia بود. که با ایده هاش پیج منو بالاتر برد.(:
Thank you @joun_sofia 💗
۱۶.۲k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.