تشریف داشته باشید، الان می رسن خدمتتون...
تشریف داشته باشید، الان می رسن خدمتتون...
آدرس رو اتفاقی، وقتی توی آرایشگاه منتظر بودم پیدا کردم. یه خونه قدیمی دوبلکس که حالا کارگاه و گالری نقاشی شده بود. طبقه اول بخش نمایشگاهی بود و از پله های چوبی سمت راست وارد طبقه دوم شدم. به طرز دوست داشتنی بازسازی شده بود. کلیه دیوارهای میانی برداشته شده بودند. دیوارهای اصلی ترکیبی از آجر و کاهگل بودند روی دیوار چندتا تابلو نصب بود که با نورهای دیواری نورپردازی شده بودند. رنگ پارکت قهوه ای سوخته بود و فضای داخلی، با پارتیشن نیم قد شیشه ای از هم جدا می شدند. با راهنمایی منشی به یکی از بخشها وارد شدم. طراحی ساده ای داشت. مبلها حصیری بودند. یه پنجره قدی پشت سرم بود که اونا هم با حصیر پوشیده شده بود، پنجره ی پشت میز چوبی بود و طاقچه های کوچیک دیوار، با گیاه تزیین شده بودند. داشتم محیطم رو به دقت نگاه می کردم که صدای پا اومد. یه استرس عجیبی داشتم. دیدن کسی بعد از بیست سال اصلا ساده نبود.
اولین بار دبیرستانی بودم که دیدمش. تعطیل که می شدیم خودمون رو به مدرسه دخترانه می رسوندیم. بعضی از بچه ها منتظر کسی بودند و بعضی ها هم فقط قصدشون آزار و اذیت بود. معمولا بعد از نیم ساعت متلک گفتن و آفتاب خدمت کسی دادن و دنبال این و اون راه افتادن با یه سمبوسه و یه آبمیوه، پرونده تحصیلی اون روز بسته می شد. یکی از از همون روزا، بعد از کار علمی فرهنگی، دوتا سمبوسه خوردم با یه آبمیوه، موقع حساب کردن کیف و جیب رو گشتم، از پول خبری نبود. وا رفته بودم، جلوی صندوق لالمونی گرفته بودم. صدای مغازه دار میومد که می گفت: چیز دیگه ای میخوای یا حساب می کنی؟ دنبال کلمه مناسب بودم که یه صدای از پشت گفت: ما با هم هستیم! خشکم زده بودم. برگشتم عقب ببینم دقیقا من با کی هستم.
ساده شروع شده بود و بدون اون زمان نمی گذشت، برای اینکه با اون مدرسه برم، نیم ساعت زودتر می زدم بیرون، عصرها هم یک ساعت دیرتر می رسیدم خونه چون کل مسیر رو پیاده برمی گشتیم. یه بار بهش گفتم؛ دلم می خواد بدون مانتو و مقنعه ببینم چه شکلی هستی، توی این لباسا همتون شکل همین، خندید و دو روز بعد توی راه برگشتن به خونه، گفت می خواد لباس بخره و ازم خواست باهاش به چندتا مغازه ای که توی مسیر بود برم. وارد یکی از مغازه ها شدیم، خیلی سریع یه لباس برداشت و رفت توی اتاق پرو، بعد از ده دقیقه دو تا تقه زد به در، در رو باز کردم، باور کردنی نبود. لباسی که پوشیده بود، اونی نبود که برداشته بود، یه لباس یقه دلبری مشکی پوشیده بود با پالاپوش سفید مشکی که آستینش بالاتر از بازوهاش بود، یه گردنبند ارزون قیمت که بین سینه هاش جا خوش کرده بود. به پا یه جوراب رنگ پا داشت، به لباش رژ قرمز زده بود انقدر که سیاهی پشت لبش به چشم نمیومد، قدش بلندبود با پوست سفید. با اینکه لاغر بود سینه هاش از لای یقه لباسش کمی بزرگتر به نظر می رسید.
دستش رو به کمرش زد و با شیطنت گفت؛ بوسیدنم مجانیه!
تا سال اول دانشگاه تنها آدم توی زندگیم بود، حالم خوب بود، با اون بودم، حالم بد بود بازم با اون بودم، کافی بود دستم رو بگیره، انگار آب روی آتیش ریخته باشن. اگه نبود من دانشگاه هم قبول نمی شدم.
دو ترم بعد از ورودم به دانشگاه حضورش کم و کمتر شد. تعداد گزینه هام رفته بود بالا، به جیب بابا، ماشین و پول، دیگه به یه نفر قانع نبودم. بی رحمانه بهش کم محلی می کردم، یه خط در میون می دیدمش، جواب تلفنش رو نمی دادم. حتی آخر از همه خبر فوت مادرش رو شنیدم. رفتار خودخواهانه من ادامه داشت تا اینکه کم کم فراموشش کردم. تا دو دهه بعد که اسمش رو توی روزنامه دیدم.
وارد شد، سرش پایین بود و کاغذ به دست با موبایلش حرف می زد. ایستادم، اشاره کرد بشینم. مانتو قرمز کوتاه تنش بود، با شلوار مشکی. موهای قهوه ای روشنش، روی صورتش ریخته بود. یک سال از من بزرگتر بود اما هنوز هم فوق العاده به نظر می رسید.
تلفنش که تموم شد سرش رو بالاگرفت، حس کردم خشکش زده. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و سلام کردم.
بلند شد و رو به پنجره نیمه باز ایستاد. باد توی موهاش می پیچید. پشت به من تکیه داد به میز و دستاش رو گذاشت دو طرفش.
برای سلام یه کم دیر نیست؟
هست.
کاش نمیومدی. منتظرت نبودم.
آآمم. متاسفم
تاسفت زمان رو به عقب بر می گردونه!؟
نه.
پس برو لطفا.
نمی خواستم ناراحتت کنم، این کارت منه، اگـ ..
چیزی نذار، من فراموشت کردم.
حس بدی بود اما بهش حق می دادم. بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم، می دونستم داره گریه می کنه. از بین پارتیشن ها به سمت در رفتم، پیش پام در باز شد و یه پسر تپل چهارده، پونزده ساله با عجله سلام کرد و رفت. توی راهرو بودم که با لحن همیشگیش صدام کرد.بعد بیست سال. قلبم ریخت، برگشتم سمت صدا..
مامان خانوم، صد دفه گفتم توی محل کارت یه آقا قبل اسمم بذار. آ
آدرس رو اتفاقی، وقتی توی آرایشگاه منتظر بودم پیدا کردم. یه خونه قدیمی دوبلکس که حالا کارگاه و گالری نقاشی شده بود. طبقه اول بخش نمایشگاهی بود و از پله های چوبی سمت راست وارد طبقه دوم شدم. به طرز دوست داشتنی بازسازی شده بود. کلیه دیوارهای میانی برداشته شده بودند. دیوارهای اصلی ترکیبی از آجر و کاهگل بودند روی دیوار چندتا تابلو نصب بود که با نورهای دیواری نورپردازی شده بودند. رنگ پارکت قهوه ای سوخته بود و فضای داخلی، با پارتیشن نیم قد شیشه ای از هم جدا می شدند. با راهنمایی منشی به یکی از بخشها وارد شدم. طراحی ساده ای داشت. مبلها حصیری بودند. یه پنجره قدی پشت سرم بود که اونا هم با حصیر پوشیده شده بود، پنجره ی پشت میز چوبی بود و طاقچه های کوچیک دیوار، با گیاه تزیین شده بودند. داشتم محیطم رو به دقت نگاه می کردم که صدای پا اومد. یه استرس عجیبی داشتم. دیدن کسی بعد از بیست سال اصلا ساده نبود.
اولین بار دبیرستانی بودم که دیدمش. تعطیل که می شدیم خودمون رو به مدرسه دخترانه می رسوندیم. بعضی از بچه ها منتظر کسی بودند و بعضی ها هم فقط قصدشون آزار و اذیت بود. معمولا بعد از نیم ساعت متلک گفتن و آفتاب خدمت کسی دادن و دنبال این و اون راه افتادن با یه سمبوسه و یه آبمیوه، پرونده تحصیلی اون روز بسته می شد. یکی از از همون روزا، بعد از کار علمی فرهنگی، دوتا سمبوسه خوردم با یه آبمیوه، موقع حساب کردن کیف و جیب رو گشتم، از پول خبری نبود. وا رفته بودم، جلوی صندوق لالمونی گرفته بودم. صدای مغازه دار میومد که می گفت: چیز دیگه ای میخوای یا حساب می کنی؟ دنبال کلمه مناسب بودم که یه صدای از پشت گفت: ما با هم هستیم! خشکم زده بودم. برگشتم عقب ببینم دقیقا من با کی هستم.
ساده شروع شده بود و بدون اون زمان نمی گذشت، برای اینکه با اون مدرسه برم، نیم ساعت زودتر می زدم بیرون، عصرها هم یک ساعت دیرتر می رسیدم خونه چون کل مسیر رو پیاده برمی گشتیم. یه بار بهش گفتم؛ دلم می خواد بدون مانتو و مقنعه ببینم چه شکلی هستی، توی این لباسا همتون شکل همین، خندید و دو روز بعد توی راه برگشتن به خونه، گفت می خواد لباس بخره و ازم خواست باهاش به چندتا مغازه ای که توی مسیر بود برم. وارد یکی از مغازه ها شدیم، خیلی سریع یه لباس برداشت و رفت توی اتاق پرو، بعد از ده دقیقه دو تا تقه زد به در، در رو باز کردم، باور کردنی نبود. لباسی که پوشیده بود، اونی نبود که برداشته بود، یه لباس یقه دلبری مشکی پوشیده بود با پالاپوش سفید مشکی که آستینش بالاتر از بازوهاش بود، یه گردنبند ارزون قیمت که بین سینه هاش جا خوش کرده بود. به پا یه جوراب رنگ پا داشت، به لباش رژ قرمز زده بود انقدر که سیاهی پشت لبش به چشم نمیومد، قدش بلندبود با پوست سفید. با اینکه لاغر بود سینه هاش از لای یقه لباسش کمی بزرگتر به نظر می رسید.
دستش رو به کمرش زد و با شیطنت گفت؛ بوسیدنم مجانیه!
تا سال اول دانشگاه تنها آدم توی زندگیم بود، حالم خوب بود، با اون بودم، حالم بد بود بازم با اون بودم، کافی بود دستم رو بگیره، انگار آب روی آتیش ریخته باشن. اگه نبود من دانشگاه هم قبول نمی شدم.
دو ترم بعد از ورودم به دانشگاه حضورش کم و کمتر شد. تعداد گزینه هام رفته بود بالا، به جیب بابا، ماشین و پول، دیگه به یه نفر قانع نبودم. بی رحمانه بهش کم محلی می کردم، یه خط در میون می دیدمش، جواب تلفنش رو نمی دادم. حتی آخر از همه خبر فوت مادرش رو شنیدم. رفتار خودخواهانه من ادامه داشت تا اینکه کم کم فراموشش کردم. تا دو دهه بعد که اسمش رو توی روزنامه دیدم.
وارد شد، سرش پایین بود و کاغذ به دست با موبایلش حرف می زد. ایستادم، اشاره کرد بشینم. مانتو قرمز کوتاه تنش بود، با شلوار مشکی. موهای قهوه ای روشنش، روی صورتش ریخته بود. یک سال از من بزرگتر بود اما هنوز هم فوق العاده به نظر می رسید.
تلفنش که تموم شد سرش رو بالاگرفت، حس کردم خشکش زده. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و سلام کردم.
بلند شد و رو به پنجره نیمه باز ایستاد. باد توی موهاش می پیچید. پشت به من تکیه داد به میز و دستاش رو گذاشت دو طرفش.
برای سلام یه کم دیر نیست؟
هست.
کاش نمیومدی. منتظرت نبودم.
آآمم. متاسفم
تاسفت زمان رو به عقب بر می گردونه!؟
نه.
پس برو لطفا.
نمی خواستم ناراحتت کنم، این کارت منه، اگـ ..
چیزی نذار، من فراموشت کردم.
حس بدی بود اما بهش حق می دادم. بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم، می دونستم داره گریه می کنه. از بین پارتیشن ها به سمت در رفتم، پیش پام در باز شد و یه پسر تپل چهارده، پونزده ساله با عجله سلام کرد و رفت. توی راهرو بودم که با لحن همیشگیش صدام کرد.بعد بیست سال. قلبم ریخت، برگشتم سمت صدا..
مامان خانوم، صد دفه گفتم توی محل کارت یه آقا قبل اسمم بذار. آ
۹.۰k
۱۳ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.