کسایی که دنبال فیک هیجانی،جنایی،اکشن،مبهم،و کلی ماجراهای
کسایی که دنبال فیک هیجانی،جنایی،اکشن،مبهم،و کلی ماجراهای سردرگم کننده اند یه قسمت از این داستان رو بخونن(my❤love❤killer):
رطوبت اونجا حالشو بهم میزد به سختی میتونست جلوش رو ببینه شی تیره ای روبروش بود شک تردیدش نگرانیش اوضاع خودش بچش...'بچش'مالکیتی که بهش نسبت داده میشد ولی اگه اتفاقی براش...براشون اگه اتفاقی براشون افتاده باشه چی..جسم مقابلش تکونی خورد صدای خفه ای به سختی ازش خارج میشد
"ک...کسی اونجاس.."
قابل تشخیص نبود نزدیکتر شد با اینکه شک داشت ولی جلوتر رفت...
انتظار این صحنه رو نداشت
حرفای بکهیون رو به یاد آورد
'جاش امنه.....هم اون هم بچس...موجودای اضافی ان باید از وجودشون خلاص شیم بچشم بدنیا یاد یکی مثل خودش...زنده و مردشون فرقی به حالم نمیکنه'
هه این بود جای امن...از دست خودش عصبانی بود از بکهیون از هیونا از همه کسایی که تو این وضعیتش انداخته بودن
"هی...هیونا"
خنده و گریش باهم مخلوط شده بود باید خوشحال باشه یا ناراحت هردو حس همزمان و یه جا
'ههههه سوهوو..تویی'
"چ..چرا تو این وضعیتی"
'مثل یه حیون باهام برخورد کردن..(خودشوجلوتر کشید و تو آغوش سوهو انداخت)...از اینجا بریم...هووم از اینجا ببرتم ازاین شهر ازاین کشوووور...متنفررررم حالم از همه کس و همه چی بهم میخوره...بیا بریم خواهش میکنم بریم..هرگزم برنگردیم....هووم....'
التماساش این وضعیتش گریه هاش رنگ و رخی نداشت سفید سفید شده بود زیر چشماش گود رفته بود هر لحظه هوشیاریش کمتر میشد
'میریم نه؟؟...بگو که میریم'
تحمل نکرد محکم ب خودش فشرد
"آ...آره...آره معلومه که میریم... میریم و زندگی جدیدی شروع میکنیم....تو یه کشور جدید...خونه ی جدید"
'هه با یه فرد جدید..خ..خوبه..خوشحالم..ازاینکه هنوز...هنوز پیشمی'
"شییش..سعی کن حرف نزنی...بل..ند شو (بغلش گرفت و بلند شد)...ازاینجا میریم"
سنگینی سرش اجازه نداد بیشتر از این بیدار بمونه با روشن شدن دیدش از هوش رفت
________________
'چی؟'
'هه باورم نمیشه اون همچی...'
'شماها اونجا چه غلطی میکردین...مگه دوربین هارو چک نکردین...پس برای چی پول میگریییین؟؟'
فرصت نداد جوابی بهش بدن گوشی رو قطع کرد چند ثانیه نفس عمیقی کشید تا اروم شه ولی بیشترعصبانی شد از شدت خشم گوشیشو زمین کوبید
نفسشو با صدا بیرون داد و کلافه امتداد خونه راه میرفت
نگاهشو از تی وی گرفت و سمت بکهیون چرخید
"چیزی شده؟"
'سوهو از کشور خارج شده'
شکه شد"چی...اا چرا؟"
'هوووف اون یه احمق به تمام معناس...با هیونا فرار کردن'
-هیونا-
لبشووگاز گرفت حرف اشتباهی زده بود؟؟
'اا م..متاس..
"مهم نیس"دوباره برگشت و به برنامه مزخرف که روبروش بود نگاه کرد
-باید بیشتر مراقب حرفات باشی....فقط بلدی گند بزنی-
"اخیرا خیلی درگیر کارات شدی"
با شنیدن صداش از افکارش دور شد
'هوم....ا اینطور فکر میکنی'
"هه یعنی متوجه نبودی..."
'اووو متو...'
"بیخیال مهم نیس"
بعد از دور شدن بکهیون گوشیشو در اورد ایکن پیامکا رفت
[هی من خسته شدم کی ماموریتو تموم میکنین؟]
منتظر جواب بود ده دیقه ای گذشته بود ولی پاسخی نگرفته بود
[با توام نمیتونم زنگ بزنم سریع جواب بده]
......
[مجبورم نکن پاشم بیام اونجا]
{دلتنگم شدی}
"هه همین؟"
[کی تمومش میکنی]
{چیزی شده}
[سوهت و هیونا رفتن]
{چی کجا رفتن کِی رفتن کی بهت خبر داد}
[از بکهیون شنیدم درضمن روزی که رفته بودم دنبال کای بکهیون یکی رو فرستاده بود تا آزادش کنه بفهمین اون کیه صاحب شماره رو پیا نکردین؟]
{پیدا میکنیم باید همو ببینیم ساعت یک همون جای همیشگی}
[چی شد یه دفعه به این نتیجه رسیدی]
جوابی نیومد...
[میدونستی خیلی سردرد آوری]
صدای شلیک گلوله و فریاد بکهیون کمتر از یه ثانیه هردو اتفاق یه جا افتاد نگران بلند شد و خودشو بالا رسوند چیزی رو که مقابلش میدید باور نمیکرد خون غلیظ و سرخی که تا نزدیکی پای چانیول روی زمین رد انداخته بود زبونش قفل شده بود چیزی نمیتونست به زبون بیاره
'چ..چاااان...درد دارم....کم..کمکم کن'
خون زمین رقیقتر و بیشتر میشد و هوشیاری بکهیون کمتر هنوز تو شک بود نمیتونست کاری کنه فقط بهش خیره شده بود سرشو بالا گرفت و ب شیشه شکسته ای که از اونجا شلیک شده بود نگاه کرد سایه سیاهی سریع از پشت شیشه رد شد مثل اینکه چانیول تازه خودشو پیدا کرده باشه سریع نزدیک بکهیون شد اما صدایی از پشت متوقفش کرد
-به نفعته از جات تکون نخوری
♡♡♡♡♡♡♡♡
یه چنل فیک برای زوج اکسو
@ShadiFan8
یهت یه چنل با یه فیک عالی با دو تا دراز دوس داشتنی
زودی بیاین و با این داستان بسی باحال و پرهیجان همراه باشین
منتظرتونم
❤️ ❤️ ❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️ ❤️
رطوبت اونجا حالشو بهم میزد به سختی میتونست جلوش رو ببینه شی تیره ای روبروش بود شک تردیدش نگرانیش اوضاع خودش بچش...'بچش'مالکیتی که بهش نسبت داده میشد ولی اگه اتفاقی براش...براشون اگه اتفاقی براشون افتاده باشه چی..جسم مقابلش تکونی خورد صدای خفه ای به سختی ازش خارج میشد
"ک...کسی اونجاس.."
قابل تشخیص نبود نزدیکتر شد با اینکه شک داشت ولی جلوتر رفت...
انتظار این صحنه رو نداشت
حرفای بکهیون رو به یاد آورد
'جاش امنه.....هم اون هم بچس...موجودای اضافی ان باید از وجودشون خلاص شیم بچشم بدنیا یاد یکی مثل خودش...زنده و مردشون فرقی به حالم نمیکنه'
هه این بود جای امن...از دست خودش عصبانی بود از بکهیون از هیونا از همه کسایی که تو این وضعیتش انداخته بودن
"هی...هیونا"
خنده و گریش باهم مخلوط شده بود باید خوشحال باشه یا ناراحت هردو حس همزمان و یه جا
'ههههه سوهوو..تویی'
"چ..چرا تو این وضعیتی"
'مثل یه حیون باهام برخورد کردن..(خودشوجلوتر کشید و تو آغوش سوهو انداخت)...از اینجا بریم...هووم از اینجا ببرتم ازاین شهر ازاین کشوووور...متنفررررم حالم از همه کس و همه چی بهم میخوره...بیا بریم خواهش میکنم بریم..هرگزم برنگردیم....هووم....'
التماساش این وضعیتش گریه هاش رنگ و رخی نداشت سفید سفید شده بود زیر چشماش گود رفته بود هر لحظه هوشیاریش کمتر میشد
'میریم نه؟؟...بگو که میریم'
تحمل نکرد محکم ب خودش فشرد
"آ...آره...آره معلومه که میریم... میریم و زندگی جدیدی شروع میکنیم....تو یه کشور جدید...خونه ی جدید"
'هه با یه فرد جدید..خ..خوبه..خوشحالم..ازاینکه هنوز...هنوز پیشمی'
"شییش..سعی کن حرف نزنی...بل..ند شو (بغلش گرفت و بلند شد)...ازاینجا میریم"
سنگینی سرش اجازه نداد بیشتر از این بیدار بمونه با روشن شدن دیدش از هوش رفت
________________
'چی؟'
'هه باورم نمیشه اون همچی...'
'شماها اونجا چه غلطی میکردین...مگه دوربین هارو چک نکردین...پس برای چی پول میگریییین؟؟'
فرصت نداد جوابی بهش بدن گوشی رو قطع کرد چند ثانیه نفس عمیقی کشید تا اروم شه ولی بیشترعصبانی شد از شدت خشم گوشیشو زمین کوبید
نفسشو با صدا بیرون داد و کلافه امتداد خونه راه میرفت
نگاهشو از تی وی گرفت و سمت بکهیون چرخید
"چیزی شده؟"
'سوهو از کشور خارج شده'
شکه شد"چی...اا چرا؟"
'هوووف اون یه احمق به تمام معناس...با هیونا فرار کردن'
-هیونا-
لبشووگاز گرفت حرف اشتباهی زده بود؟؟
'اا م..متاس..
"مهم نیس"دوباره برگشت و به برنامه مزخرف که روبروش بود نگاه کرد
-باید بیشتر مراقب حرفات باشی....فقط بلدی گند بزنی-
"اخیرا خیلی درگیر کارات شدی"
با شنیدن صداش از افکارش دور شد
'هوم....ا اینطور فکر میکنی'
"هه یعنی متوجه نبودی..."
'اووو متو...'
"بیخیال مهم نیس"
بعد از دور شدن بکهیون گوشیشو در اورد ایکن پیامکا رفت
[هی من خسته شدم کی ماموریتو تموم میکنین؟]
منتظر جواب بود ده دیقه ای گذشته بود ولی پاسخی نگرفته بود
[با توام نمیتونم زنگ بزنم سریع جواب بده]
......
[مجبورم نکن پاشم بیام اونجا]
{دلتنگم شدی}
"هه همین؟"
[کی تمومش میکنی]
{چیزی شده}
[سوهت و هیونا رفتن]
{چی کجا رفتن کِی رفتن کی بهت خبر داد}
[از بکهیون شنیدم درضمن روزی که رفته بودم دنبال کای بکهیون یکی رو فرستاده بود تا آزادش کنه بفهمین اون کیه صاحب شماره رو پیا نکردین؟]
{پیدا میکنیم باید همو ببینیم ساعت یک همون جای همیشگی}
[چی شد یه دفعه به این نتیجه رسیدی]
جوابی نیومد...
[میدونستی خیلی سردرد آوری]
صدای شلیک گلوله و فریاد بکهیون کمتر از یه ثانیه هردو اتفاق یه جا افتاد نگران بلند شد و خودشو بالا رسوند چیزی رو که مقابلش میدید باور نمیکرد خون غلیظ و سرخی که تا نزدیکی پای چانیول روی زمین رد انداخته بود زبونش قفل شده بود چیزی نمیتونست به زبون بیاره
'چ..چاااان...درد دارم....کم..کمکم کن'
خون زمین رقیقتر و بیشتر میشد و هوشیاری بکهیون کمتر هنوز تو شک بود نمیتونست کاری کنه فقط بهش خیره شده بود سرشو بالا گرفت و ب شیشه شکسته ای که از اونجا شلیک شده بود نگاه کرد سایه سیاهی سریع از پشت شیشه رد شد مثل اینکه چانیول تازه خودشو پیدا کرده باشه سریع نزدیک بکهیون شد اما صدایی از پشت متوقفش کرد
-به نفعته از جات تکون نخوری
♡♡♡♡♡♡♡♡
یه چنل فیک برای زوج اکسو
@ShadiFan8
یهت یه چنل با یه فیک عالی با دو تا دراز دوس داشتنی
زودی بیاین و با این داستان بسی باحال و پرهیجان همراه باشین
منتظرتونم
❤️ ❤️ ❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️ ❤️
۲۷.۰k
۲۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.