شعرمهدوی

شعر_مهدوی
بابا ببین که گوش مرا هم دریده اند
اینها ز زلف یار چرا دل بریده اند
در ظهر عشق ز فرط جفا مرا
از موی سر به پای شما می کشیده اند

بابا مرا به یاد مدینه کتک زدند
گاهی مرا به جای سکینه کتک زدند
با یاد روی نیلی مادر نفس زدم
بابا مرا ز ظلم و ز کینه کتک زدند

همواره می کنم بخدا یاد روی تو
دل را ببسته ام به سر زلف و موی تو
تا قتلگاه دویدم ز شور و شین
تا بوسه ای بزنم بر گلوی تو

اما پدر به تن تو سری نبود
خونین تر از بدنت پیکری نبود
گفتم پدر تو صدا کن مرا ز لطف
گویا کلام منم حیدری نبود
دیدگاه ها (۱)

شعر_مهدویگفتند میایی ؛خودت هم بی قراریما منتظر ماندیم و طی ش...

شعر_مهدویاگر چه چشمِ تری زیر آن قدم داریمدوباره مثل دو چشمت ...

شعر_مهدویآنکه دائم هوس سوختن ما میکردکاش می آمد و از دور تما...

شعر_مهدویبه او بگو که در این خانه جای او خالیستو قوت غالب ما...

در عمق رویا روزها ، با یاد تو سر کرده امدر راه تو دردانه گل ...

مرگ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط