نوریدرزندگی
#نوریدرزندگی
#p8
کوک رو تخت نشست و سوفیا هم جلوش وایستاده بود
کوک:چرا دوباره برگشتی
سوفیا:اومم راستش من یه دکترم که وظیفمه به بیمارام کمک کنم تا درمان شن تو با اونا هیچ فرقی نداری تمام مسئولیتت رو دوشه منه و خودمم خواستم قرار نیست تا ابد اینجا بمونی
من دکتری نیستم که بهت دارو بدم بخوری چون میدونم تاثیری نداره پس سعی میکنم با حرف زدن راهو پیش برم کوک تو خودش جمع شد و به دیوار تکیه داد و لباش برا حرف زدن باز شد
کوک:من خیلی بچه بودم که ترد شدم مامانم دو قلو حامله بود من و خواهرم وقتی شیش سالم بود من باید مواظب خواهرم میبودم ولی یه روز وقتی رفتیم پارک من اونو گم کردم وقتی پیداش کردم که تو خیابون جسم بی جونشو دیدم بعد از اون مادر و پدرم ازم متنفر شدن یه انباری داشتم خیلی تاریک بود پدرم منو انداخت اونجا حالا میدونی باهاشون چیکار کردم
سوفیا:چیکار کردی؟
کوک:کشتمشون....
سوفیا تعجب کرد
سوفیا:ا اما چرا؟پدر مادر خودتو؟
کوک:چه پدر مادری؟کسایی که باعث شدن من اینجا باشم به نظرت میشه بهشون گفت پدر مادر؟مگه تقصیر من بود خواهرم مرد(بغض)
کوک لب و لوچش آویزون شد با یاد آوری خاطراتش حالش بد میشد
دختر دستشو رو شونه پسر کشید گفت
سوفیا:متاسفم بابت این موضوع به خودت فشار نیار
کوک با چشمایه سرد خودشو عقب کشید و گفت
کوک:بهم دست نزن(خش دار)
دختر کمی فاصله گرفت و بعد به ساعتش نگاه کرد دیگه باید میرفت باید به مادرش سر میزد مثل اینکه داداشش از آمریکا داشت برمیگشت
سوفیا:خیلی دوست داشتم بیشتر بمونم ولی باید برم
کوک سری تکون داد و دختر هم از اونجا رفت و لباسشو عوض کرد و از بیمارستان خارج شد
.....
از رو تختش بلند شد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد پوزخندی زد داستانی که تعریف کرده بود نصفش دروغ بود تنها جایش که راست بود قتل پدر مادرش بود(تو پارت های آینده میفهمید)
کوک:فکر نمیکردم انقدر ساده و زود باور باشه اون به راحتی میتونه رامه من باشه
(گیر بد کسی افتادی کوچولو)
#p8
کوک رو تخت نشست و سوفیا هم جلوش وایستاده بود
کوک:چرا دوباره برگشتی
سوفیا:اومم راستش من یه دکترم که وظیفمه به بیمارام کمک کنم تا درمان شن تو با اونا هیچ فرقی نداری تمام مسئولیتت رو دوشه منه و خودمم خواستم قرار نیست تا ابد اینجا بمونی
من دکتری نیستم که بهت دارو بدم بخوری چون میدونم تاثیری نداره پس سعی میکنم با حرف زدن راهو پیش برم کوک تو خودش جمع شد و به دیوار تکیه داد و لباش برا حرف زدن باز شد
کوک:من خیلی بچه بودم که ترد شدم مامانم دو قلو حامله بود من و خواهرم وقتی شیش سالم بود من باید مواظب خواهرم میبودم ولی یه روز وقتی رفتیم پارک من اونو گم کردم وقتی پیداش کردم که تو خیابون جسم بی جونشو دیدم بعد از اون مادر و پدرم ازم متنفر شدن یه انباری داشتم خیلی تاریک بود پدرم منو انداخت اونجا حالا میدونی باهاشون چیکار کردم
سوفیا:چیکار کردی؟
کوک:کشتمشون....
سوفیا تعجب کرد
سوفیا:ا اما چرا؟پدر مادر خودتو؟
کوک:چه پدر مادری؟کسایی که باعث شدن من اینجا باشم به نظرت میشه بهشون گفت پدر مادر؟مگه تقصیر من بود خواهرم مرد(بغض)
کوک لب و لوچش آویزون شد با یاد آوری خاطراتش حالش بد میشد
دختر دستشو رو شونه پسر کشید گفت
سوفیا:متاسفم بابت این موضوع به خودت فشار نیار
کوک با چشمایه سرد خودشو عقب کشید و گفت
کوک:بهم دست نزن(خش دار)
دختر کمی فاصله گرفت و بعد به ساعتش نگاه کرد دیگه باید میرفت باید به مادرش سر میزد مثل اینکه داداشش از آمریکا داشت برمیگشت
سوفیا:خیلی دوست داشتم بیشتر بمونم ولی باید برم
کوک سری تکون داد و دختر هم از اونجا رفت و لباسشو عوض کرد و از بیمارستان خارج شد
.....
از رو تختش بلند شد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد پوزخندی زد داستانی که تعریف کرده بود نصفش دروغ بود تنها جایش که راست بود قتل پدر مادرش بود(تو پارت های آینده میفهمید)
کوک:فکر نمیکردم انقدر ساده و زود باور باشه اون به راحتی میتونه رامه من باشه
(گیر بد کسی افتادی کوچولو)
- ۱۰.۲k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط