رمان شخص سوم پارت ۱۴
ماری« خوش اومدی...بیا بشین»
ارا« خانم ماری...منم میخوام کمکتون کنم»
ماری« واقعا؟..میتونی؟»
ارا« اهوم...»
آرا رو بغل کردی و گذاشتی روی میز...
ماری« خب...شما اگه میشه جلد نودل رو باز کن..»
ارا« اینو بلد نیستم...»
ماری« خودت گفتی میتونی کمکم کنی..»
و هردوتاتون زدین زیر خنده...کوک داشت از دور نگاهتون میکرد...
#ذهن_کوک
«توی این چند وقته خیلی سریع باهم صمیمی شدن...یعنی ماری با آرا مشکلی نداره؟...میتونم حسمو بهش بگم؟»
از روی کاناپه بلند شد و اومد سمتتون..
کوک« مثل اینکه از من باهاش صمیمی تری»
ماری« من حس میکنم آرا با بقیه بچه ها فرق داره..اون خیلی بیشتر درک میکنه و خیلی مهربونه»
ارا« بابا...میشه نریم خونه خودمون...تا پیش خانم ماری زندگی کنیم!»
هول شدی و دستور پاتو گم کردی...از صورت کوک هم معلوم بود خجالت کشیده...برای اینکه بحثو عوض کنی گفتی...
ماری« عام...به جز باز کردن بسته نودل چیکار میتونی بکنی؟»
ارا« اووووم...فک کنم بتونم یه لیوان آب بدم به بابایی تا دیگه قرمز نباشه...الان خیلی قرمز شدی بابا»
کوک« اوووم...چیزه..هوا گرمه...»
ریز خنده ای کردی و گفتی...
ماری« میخوای همینجا بمونی؟...منو آشپز آرا نمیتونیم غذا رو درست کنیم...تازه داره دیر هم میشه!»
کوک« نه بابا...من خودم ی پا اشپزم...برین کنار»
باهم دیگه ناهار رو درست کردین و خوردین...
بعد ناهار کوک گفت...
کوک« بهتره ما بریم...آرا بلند شو بریم!»
ماری« اینجا بهت سخت میگذره؟»
کوک هول کرد و گفت
کوک« ن...نه اصلا...اینجا خیلی بهمون خوش گذشت...»
ماری« پس چرا انقد عجله داری که بری؟»
کوک« م..من..فقط نمیخواستم مزاحمت باشیم!»
ماری« کوک!...تو دوست منی...چطور ممکنه مزاحمم باشی؟...همینجا بمونین...»
کوک« اوه...باشه...مرسی»
ارا« هووووراااا...امشب اینجا میخوابیمممم»
ظرف ها رو بردی و بعد شستن روی کاناپه کنار آرا نشستی!...
ماری« راستی کوک...از آرا شنیدم که گیمو خیلی دوست داری...از اونجایی که منم به شدت به گیم علاقه مندم...میتونی بری و توی اتاق گیم بازی کنی...»
کوک« تو وسایل گیم داری؟»(ذوق*)
ماری« بهتریناشو...»
کوک سریع یه مرسی گفت و به سمت اتاق دویید...وقتی وسایلو دید داد زد...
کوک« واااااااااو...اینا از مال منم بهترنننننن»
تک خنده ای کردی که گوشیت زنگ خورد!...سونگ وو بود!
ماری«سلام...چه عجب یادی از ما کردی سونگ وو خانوم»
سونگ وو« خوبه من زنگ زدم...وگرنه تو کفم میموندی!»
ماری« وا...چه پرو شدی...حالا چیکار داشتی...»
سونگ وو« اگه وقت داری منو شی هیون (دوست پسر سونگ وو) بیایم خونتون...»
ماری« اوک...بای»
سونگ وو« بای»
ماری« ارا؟»
ارا« بله؟»
ماری« قراره سونگ وو دوستم بیاد...لباس خوشگل چی داری برات بپوشم؟»
THE END✨❤️⛓️
ارا« خانم ماری...منم میخوام کمکتون کنم»
ماری« واقعا؟..میتونی؟»
ارا« اهوم...»
آرا رو بغل کردی و گذاشتی روی میز...
ماری« خب...شما اگه میشه جلد نودل رو باز کن..»
ارا« اینو بلد نیستم...»
ماری« خودت گفتی میتونی کمکم کنی..»
و هردوتاتون زدین زیر خنده...کوک داشت از دور نگاهتون میکرد...
#ذهن_کوک
«توی این چند وقته خیلی سریع باهم صمیمی شدن...یعنی ماری با آرا مشکلی نداره؟...میتونم حسمو بهش بگم؟»
از روی کاناپه بلند شد و اومد سمتتون..
کوک« مثل اینکه از من باهاش صمیمی تری»
ماری« من حس میکنم آرا با بقیه بچه ها فرق داره..اون خیلی بیشتر درک میکنه و خیلی مهربونه»
ارا« بابا...میشه نریم خونه خودمون...تا پیش خانم ماری زندگی کنیم!»
هول شدی و دستور پاتو گم کردی...از صورت کوک هم معلوم بود خجالت کشیده...برای اینکه بحثو عوض کنی گفتی...
ماری« عام...به جز باز کردن بسته نودل چیکار میتونی بکنی؟»
ارا« اووووم...فک کنم بتونم یه لیوان آب بدم به بابایی تا دیگه قرمز نباشه...الان خیلی قرمز شدی بابا»
کوک« اوووم...چیزه..هوا گرمه...»
ریز خنده ای کردی و گفتی...
ماری« میخوای همینجا بمونی؟...منو آشپز آرا نمیتونیم غذا رو درست کنیم...تازه داره دیر هم میشه!»
کوک« نه بابا...من خودم ی پا اشپزم...برین کنار»
باهم دیگه ناهار رو درست کردین و خوردین...
بعد ناهار کوک گفت...
کوک« بهتره ما بریم...آرا بلند شو بریم!»
ماری« اینجا بهت سخت میگذره؟»
کوک هول کرد و گفت
کوک« ن...نه اصلا...اینجا خیلی بهمون خوش گذشت...»
ماری« پس چرا انقد عجله داری که بری؟»
کوک« م..من..فقط نمیخواستم مزاحمت باشیم!»
ماری« کوک!...تو دوست منی...چطور ممکنه مزاحمم باشی؟...همینجا بمونین...»
کوک« اوه...باشه...مرسی»
ارا« هووووراااا...امشب اینجا میخوابیمممم»
ظرف ها رو بردی و بعد شستن روی کاناپه کنار آرا نشستی!...
ماری« راستی کوک...از آرا شنیدم که گیمو خیلی دوست داری...از اونجایی که منم به شدت به گیم علاقه مندم...میتونی بری و توی اتاق گیم بازی کنی...»
کوک« تو وسایل گیم داری؟»(ذوق*)
ماری« بهتریناشو...»
کوک سریع یه مرسی گفت و به سمت اتاق دویید...وقتی وسایلو دید داد زد...
کوک« واااااااااو...اینا از مال منم بهترنننننن»
تک خنده ای کردی که گوشیت زنگ خورد!...سونگ وو بود!
ماری«سلام...چه عجب یادی از ما کردی سونگ وو خانوم»
سونگ وو« خوبه من زنگ زدم...وگرنه تو کفم میموندی!»
ماری« وا...چه پرو شدی...حالا چیکار داشتی...»
سونگ وو« اگه وقت داری منو شی هیون (دوست پسر سونگ وو) بیایم خونتون...»
ماری« اوک...بای»
سونگ وو« بای»
ماری« ارا؟»
ارا« بله؟»
ماری« قراره سونگ وو دوستم بیاد...لباس خوشگل چی داری برات بپوشم؟»
THE END✨❤️⛓️
۱۱۰.۳k
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.