خان زاده پارت157
#خان_زاده #پارت157
با اخم نگاهم کرد. سر در نمیاوردم که این طوری نشسته بود و فقط نگاهم میکرد.
در اتاق باز شد و این بار همون زنه باز سینی به دست اومد داخل و گفت
_بفرمایید آقا.من که هر کار کردم هیچی از صبح نخورد بلکه شما بگید بخوره.
مات برده به اهورا نگاه کردم.
زنه که بیرون رفت با تته پته گفتم
_ت...تو منو دزدیدی؟
فقط نگاهم کرد.محکم به سینش کوبیدم و داد زدم
_حرف بزن دیگه... واسه چی منو اینجا حبس کردی واسه چی آوردیم اینجا؟
سرش و جلو آورد و با جدیت گفت
_واسه اینکه تو مال منی!
عصبی بلند شدم و داد زدم
_حق نداشتی منو بیاری اینجا. میدونی چه قدر ترسیدم؟تو چه جور آدمی هستی اهورا...از ترس اینکه...
جملمو ادامه ندادم چون نمیخواستم اشکم در بیاد.
با لبخند محوی جلو اومد که عقب رفتم و گفتم
_نیا جلو....ازت بدم میاد...
کلافه گفت
_این کارو نمیکردم که زن سامان میشدی؟
دلخور نگاهش کردم و گفتم
_اگه تو ولم نمیکردی الان...
با عربده وسط حرفم پرید
_انقدر توی سرم نکوب...حماقت کردم اوکی؟دلت خنک شد؟
با طعنه گفتم
_تو کل زندگیت حماقته خان زاده.همین که واسه خاطر ارث و میراث بیخیال دختری که دوستش داشتی شدی و با من ازدواج کردی اولین حماقت زندگیت و انجام دادی.از طلاق دادنم سرزنشت نمیکنم چون حرفات حق بود من انتخابت نبودم به زور اومدم تو زندگیت.مثل مهتابم نتونستم بهت بچه بدم حق داشتی طلاقم بدی اما حق نداری الان واسم امر و نهی کنی. خستم کردی اهورا. چرا انقدر آزارم میدی؟چرا نمیذاری به زندگیم برسم؟نامزد کردی دیگه بفهم چرا هنوز طوری رفتار میکنی انگار یه چیزی بین مون هست.
با صورتی قرمز جلو اومد و آروم گفت
_دلت میخواد بدونی چرا؟
🍁 🍁 🍁 🍁
با اخم نگاهم کرد. سر در نمیاوردم که این طوری نشسته بود و فقط نگاهم میکرد.
در اتاق باز شد و این بار همون زنه باز سینی به دست اومد داخل و گفت
_بفرمایید آقا.من که هر کار کردم هیچی از صبح نخورد بلکه شما بگید بخوره.
مات برده به اهورا نگاه کردم.
زنه که بیرون رفت با تته پته گفتم
_ت...تو منو دزدیدی؟
فقط نگاهم کرد.محکم به سینش کوبیدم و داد زدم
_حرف بزن دیگه... واسه چی منو اینجا حبس کردی واسه چی آوردیم اینجا؟
سرش و جلو آورد و با جدیت گفت
_واسه اینکه تو مال منی!
عصبی بلند شدم و داد زدم
_حق نداشتی منو بیاری اینجا. میدونی چه قدر ترسیدم؟تو چه جور آدمی هستی اهورا...از ترس اینکه...
جملمو ادامه ندادم چون نمیخواستم اشکم در بیاد.
با لبخند محوی جلو اومد که عقب رفتم و گفتم
_نیا جلو....ازت بدم میاد...
کلافه گفت
_این کارو نمیکردم که زن سامان میشدی؟
دلخور نگاهش کردم و گفتم
_اگه تو ولم نمیکردی الان...
با عربده وسط حرفم پرید
_انقدر توی سرم نکوب...حماقت کردم اوکی؟دلت خنک شد؟
با طعنه گفتم
_تو کل زندگیت حماقته خان زاده.همین که واسه خاطر ارث و میراث بیخیال دختری که دوستش داشتی شدی و با من ازدواج کردی اولین حماقت زندگیت و انجام دادی.از طلاق دادنم سرزنشت نمیکنم چون حرفات حق بود من انتخابت نبودم به زور اومدم تو زندگیت.مثل مهتابم نتونستم بهت بچه بدم حق داشتی طلاقم بدی اما حق نداری الان واسم امر و نهی کنی. خستم کردی اهورا. چرا انقدر آزارم میدی؟چرا نمیذاری به زندگیم برسم؟نامزد کردی دیگه بفهم چرا هنوز طوری رفتار میکنی انگار یه چیزی بین مون هست.
با صورتی قرمز جلو اومد و آروم گفت
_دلت میخواد بدونی چرا؟
🍁 🍁 🍁 🍁
۹.۱k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.