زندگی مافیایی ما
زندگی مافیایی ما
پارت ۱۶
یه دفعه در باز شد و قامت جیمین توی چهار چوب نمایان شد سریع از روی تخت بلند شدم و لباسم و درست کردم و رفتم سمت در تا برم بیرون ولی دستم و گرفت و منو چسبوند به در خودشو چسبوند بهم و لباش و گزاشت رو لبام محکم مک میزد میتونستم مزه ی خون و توی دهنم حس کنم تقلا کردم که کنارش بزنم ولی زور من در برابر اون هیچه
بعد چهند دقیقه که انگار نفس کم آورده ازم فاصله گرفت و نگاه خمارش و بهم دوخت راستش ترسیدم پس با ترس نگاهش کردم که اومد دوباره ببوستم که سریع رفتم سمت در ولی قفل بود حالم خیلی بد بود توی شرایط بدی بودم نمیتونستم کاری کنم با پوزخند روی لبش اومد سمتم و پرتم کرد روی تخت و اومد روم خیمه زد خواست لباش و نزدیک کنه که دستام و سپر لبم کردم ولی دستام و گرفت و بالای سرم گره زد و لباش و کوبند روی لبام از لبام دست کشید و رفت سراغ گردنم تقلا های پی در پیم فایده ای نداشت چون به کارش ادامه میداد
لباسم و توی تنم جر داد با گریه تقلا میکردم ولی فایده نداشت انگار خیلی منتظر بود و فقط یه تلنگر میخواست تا کارش و بکنه
(بله دیگه اهم اهم میشه )
پرش زمانی به شب ساعت ۳
با دلدرد شدیدی چشمام و باز کردم اشک توی چشمام جمع شد یعنی من دیگه دختر نیستم؟ چرا آخه چراا
با دلدردی که داشتم بلند شدم و رفتم سمت اتاقم قلبم درد میکرد دوباره دردش شروع شد تازه خوب شده بود خدااا اصلا من و میبینی ؟
رفتم توی حموم و دوش آب و باز کردم و رفتم زیرش کیسه رو برداشتم و روی پوست سفیدم کشیدم محکم میکشیدم ولی انگار هنوزم جای دستای کثیفش روی تنم بود با گریه کیسه رو محکم روی پوستم میکشیدم با سوزش شدید پوستم به خودم اومدم که دیدم تمام تنم زخم شده حوله رو برداشتم و پوشیدم رفتم بیرون که چشمم به اون آشغال افتاد که روی تخت نشسته و به من خیره شده
جیمین: هوم عزیزم دیشب بهت خوش گزشت؟
با بغضی که هر لحظه ممکن بود بترکه رفتم سمتش و یه سیلی زدم به صورتش وقتی دوباره سرش و بالا گرفت یکی دیگه ام زدم و با بغض گفتم
این سوک: تو عوضی تمام دار و ندارم و ازم گرفتی تو ی آشغال به تمام معنایی به زودی تهیونگ پیدام میکنه و میفهمی با بد کسی در افتادی
جیمین: هه چه خوش خیالی فکر کردی اون تو رو دوست داره؟ نه خیرم هه بعد ناپدید شدن تو رفت و با دختر خالت ازدواج کرد
با چیزی که شنیدم خوردم زمین و بغضم ترکید جوری زجه میزدم که انگار دل جیمین به درد اومده بود چون اومد سمتم و محکم بغلم کرد
هولش دادم اونور و گفتم
این سوک: برو بیرون خواهش میکنم میخوام تنها باشم😭
وقتی رفت بیرون با حال بدی که داشتم بلند شدم و لباسم و عوض کردم و ساک کوچیکی که توی کمد بود و برداشتم و چند تا لباس ریختم توش و رفتم سمت تراس ارتفاع زیادی نداشت
پارت ۱۶
یه دفعه در باز شد و قامت جیمین توی چهار چوب نمایان شد سریع از روی تخت بلند شدم و لباسم و درست کردم و رفتم سمت در تا برم بیرون ولی دستم و گرفت و منو چسبوند به در خودشو چسبوند بهم و لباش و گزاشت رو لبام محکم مک میزد میتونستم مزه ی خون و توی دهنم حس کنم تقلا کردم که کنارش بزنم ولی زور من در برابر اون هیچه
بعد چهند دقیقه که انگار نفس کم آورده ازم فاصله گرفت و نگاه خمارش و بهم دوخت راستش ترسیدم پس با ترس نگاهش کردم که اومد دوباره ببوستم که سریع رفتم سمت در ولی قفل بود حالم خیلی بد بود توی شرایط بدی بودم نمیتونستم کاری کنم با پوزخند روی لبش اومد سمتم و پرتم کرد روی تخت و اومد روم خیمه زد خواست لباش و نزدیک کنه که دستام و سپر لبم کردم ولی دستام و گرفت و بالای سرم گره زد و لباش و کوبند روی لبام از لبام دست کشید و رفت سراغ گردنم تقلا های پی در پیم فایده ای نداشت چون به کارش ادامه میداد
لباسم و توی تنم جر داد با گریه تقلا میکردم ولی فایده نداشت انگار خیلی منتظر بود و فقط یه تلنگر میخواست تا کارش و بکنه
(بله دیگه اهم اهم میشه )
پرش زمانی به شب ساعت ۳
با دلدرد شدیدی چشمام و باز کردم اشک توی چشمام جمع شد یعنی من دیگه دختر نیستم؟ چرا آخه چراا
با دلدردی که داشتم بلند شدم و رفتم سمت اتاقم قلبم درد میکرد دوباره دردش شروع شد تازه خوب شده بود خدااا اصلا من و میبینی ؟
رفتم توی حموم و دوش آب و باز کردم و رفتم زیرش کیسه رو برداشتم و روی پوست سفیدم کشیدم محکم میکشیدم ولی انگار هنوزم جای دستای کثیفش روی تنم بود با گریه کیسه رو محکم روی پوستم میکشیدم با سوزش شدید پوستم به خودم اومدم که دیدم تمام تنم زخم شده حوله رو برداشتم و پوشیدم رفتم بیرون که چشمم به اون آشغال افتاد که روی تخت نشسته و به من خیره شده
جیمین: هوم عزیزم دیشب بهت خوش گزشت؟
با بغضی که هر لحظه ممکن بود بترکه رفتم سمتش و یه سیلی زدم به صورتش وقتی دوباره سرش و بالا گرفت یکی دیگه ام زدم و با بغض گفتم
این سوک: تو عوضی تمام دار و ندارم و ازم گرفتی تو ی آشغال به تمام معنایی به زودی تهیونگ پیدام میکنه و میفهمی با بد کسی در افتادی
جیمین: هه چه خوش خیالی فکر کردی اون تو رو دوست داره؟ نه خیرم هه بعد ناپدید شدن تو رفت و با دختر خالت ازدواج کرد
با چیزی که شنیدم خوردم زمین و بغضم ترکید جوری زجه میزدم که انگار دل جیمین به درد اومده بود چون اومد سمتم و محکم بغلم کرد
هولش دادم اونور و گفتم
این سوک: برو بیرون خواهش میکنم میخوام تنها باشم😭
وقتی رفت بیرون با حال بدی که داشتم بلند شدم و لباسم و عوض کردم و ساک کوچیکی که توی کمد بود و برداشتم و چند تا لباس ریختم توش و رفتم سمت تراس ارتفاع زیادی نداشت
۴.۹k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.