زندگی مافیایی ما
زندگی مافیایی ما
پارت ۱۵
با صدایی که شنیدم چشمام و باز کردم که با کسی که جلوم بود اخمام رفت توهم درسته جیمین همه ی اینا نقشه ی اون بود لعنتی
وقتی دید بهوش اومدم اومد سمتم و لبخندی زد و گفت
جیمین: به به بهوش اومدی ؟
این سوک: نخ په الان روحم داره تو رو نگا میکنه
اخمی کرو و گفت
جیمین: از این به بعد روز های خوشت به آخر رسیده خانوم جئون هه
این سوک:میخوای چه غلطی بکنی هان جیمین بهتره فکر بدی به سرت نزنه فهمیدی؟
پوزخندی زد رفت سمت در
درحالی که دستش روی دستگیره بود برگشت سمتم و گفت
جیمین: از این به بعد تو خدمتکار شخصیه منی مادمازل
و رفت بیرون و من و با این شک تنها گزاشت لعنت بهش
بعد چند دقیقه یه خانومی اومد داخل و دست و پام و باز کرد منو برد داخل یه اتاق
زنه: این لباس ها رو بپوش و کارت و شروع کن زود باش
و رفت بیرون هووف ببین تروخدا منی که مردم جلوم زانو میزدن و این اوسگول بهم دستور میده لباس ها رو پوشیدم و رفتم پایین لباس زیاد بازی نبود ولی خب من هرچی بپوشم برای مردا تحریک کننده اس
وقتی پایین میرفتم نگاه های خیره بادیگارد ها رو حس میکردم وقتی آخرین پله رو هم اومدم پایین همون زنه اومد سمتم و گفت
زنه: برو اتاق ارباب و مرتب کن
و یه دختره رو صدا زد تا بیاد و اتاق جیمین و نشونم بده از پله ها رفتیم بالا و جلوی اتاقی که بغل اتاق من بود وایستادیم هووف همین و کم داشتم که اتاقم پیش اتاق این گودزیلا باشه دختره رفت تا به کارش برسه و منم رفتم تا اونجا رو تمیز کنم با تعجب داشتم به اتاقی که انگار جنگ جهانی رخ داده بود نگاه میکردم خدایی این چه وضعشه هووف شروع کردم به تمیز کاری
خب ۲ ساعت گزشته و تقریبا نصف اتاق و تمیز کردم چون خیلی خسته شده بودم تصمیم گرفتم یکم دراز بکشم خودم و انداختم رو تخت که باعث شد دامنم بیاد بالا و لباس زیرم معلوم بشه ولکن بابا کسی نماید که تو اتاق داشتم به آینده نامعلومی که در پیش بود فکر میکردم که
پارت ۱۵
با صدایی که شنیدم چشمام و باز کردم که با کسی که جلوم بود اخمام رفت توهم درسته جیمین همه ی اینا نقشه ی اون بود لعنتی
وقتی دید بهوش اومدم اومد سمتم و لبخندی زد و گفت
جیمین: به به بهوش اومدی ؟
این سوک: نخ په الان روحم داره تو رو نگا میکنه
اخمی کرو و گفت
جیمین: از این به بعد روز های خوشت به آخر رسیده خانوم جئون هه
این سوک:میخوای چه غلطی بکنی هان جیمین بهتره فکر بدی به سرت نزنه فهمیدی؟
پوزخندی زد رفت سمت در
درحالی که دستش روی دستگیره بود برگشت سمتم و گفت
جیمین: از این به بعد تو خدمتکار شخصیه منی مادمازل
و رفت بیرون و من و با این شک تنها گزاشت لعنت بهش
بعد چند دقیقه یه خانومی اومد داخل و دست و پام و باز کرد منو برد داخل یه اتاق
زنه: این لباس ها رو بپوش و کارت و شروع کن زود باش
و رفت بیرون هووف ببین تروخدا منی که مردم جلوم زانو میزدن و این اوسگول بهم دستور میده لباس ها رو پوشیدم و رفتم پایین لباس زیاد بازی نبود ولی خب من هرچی بپوشم برای مردا تحریک کننده اس
وقتی پایین میرفتم نگاه های خیره بادیگارد ها رو حس میکردم وقتی آخرین پله رو هم اومدم پایین همون زنه اومد سمتم و گفت
زنه: برو اتاق ارباب و مرتب کن
و یه دختره رو صدا زد تا بیاد و اتاق جیمین و نشونم بده از پله ها رفتیم بالا و جلوی اتاقی که بغل اتاق من بود وایستادیم هووف همین و کم داشتم که اتاقم پیش اتاق این گودزیلا باشه دختره رفت تا به کارش برسه و منم رفتم تا اونجا رو تمیز کنم با تعجب داشتم به اتاقی که انگار جنگ جهانی رخ داده بود نگاه میکردم خدایی این چه وضعشه هووف شروع کردم به تمیز کاری
خب ۲ ساعت گزشته و تقریبا نصف اتاق و تمیز کردم چون خیلی خسته شده بودم تصمیم گرفتم یکم دراز بکشم خودم و انداختم رو تخت که باعث شد دامنم بیاد بالا و لباس زیرم معلوم بشه ولکن بابا کسی نماید که تو اتاق داشتم به آینده نامعلومی که در پیش بود فکر میکردم که
۳.۸k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.