پرستار بچم پارت ۳
ویو ات: انقدر گرم بازی با حیهو شده بودم که نفهمیدم کی ساعت6 عصر بود... اسباب بازی ها رو گذاشتم کنار و شروع کردم به آشپزی
داشتم پیاز خورد میکردم که صدای باز شدن در اومد ... ارباب از در وارد شد و پرید بغل جیهو و جیهو رو بوسید... ارباب لباساش رو عوض کرد و نشست دور میز... غذا رو گذاشتم روی میز و کنار جیهو نشستم و قاشق رو نزدیک دهنش بردم...
ات:بگو عا
جیهو:عاااااا
قاشق رو گذاشتم توی دهنش و لپش رو آروم کشیدم خیلی کیوت بود... یه جورایی حس مادر بودن بهم دست داده بود
جیهو:آپا
کوک:هوم؟
جیهو:ملسی
کوک:تو خوشحال باشی برام کافیه
جیهو:اونی
ات:جونم؟
جیهو:بیا بریم میخوام بقیه اسباب بازی هام رو نشونت بدم
ات:باشه ولی سیر شدی
جیهو:اوم ملسی خیلی خوجمزه بود
(یه نکته جیهو هنوز یکم توی تلفظ کلمات مشکل داره غلط املایی نیست😅👌)
ات:(توی اتاق) اووو چقدر خوشگله
جیهو:ولی به خوشملی تو نیس
ات:وروجک اینا رو از کجا بلدییییی
*قلقلی دادن*
جیهو:آپا همیشه هر چیزی که میخوام رو برام فراهم میکنه هیج وقت بهم نه نمیگه
ات:اوهوم قدرشو بدون
جیهو:ولی دلم برای مامانم تنگ شده هیچ وقت ندیدمش*بغض*
ات:هی هی درست میشه نگران نباش میدونی منم پدر ندارم *خنده ی تلخ*
جیهو:چرا؟
ات:خوب ولم کرد و مجبور شدم از ۱۴ سالگی برم سر کار تا بتونم خرج در بیارم*بغض*
جیهو:اونی گریه نکل حیفه
ات:گریه نمیکنم خوب دیگه بخواب شب بخیر
جیهو:اوم باچه شب تو هم بخیر
ویو کوک:میخواستم ببینم ات با جیهو خوب کنار میاد یا نه پس بعد اونا رفتم و گوشم رو گذاشتم به در اتاق... نمیدونم چرا با حرفاش قلبم درد گرفت
ویو ات:بازم گذشته برام یاد آوری شد... چرا گریم میاد الان خیلی وقته گذشته... داشت گریم میگرفت که در اتاق باز شد.. جیهو بود اومد و روی دلم نشست
جیهو:اونی
ات:جونم؟
جیهو:میشه بیای پیشم بخوابی؟
ات:آخه اذیت میشی
جیهو:نچ نمشمم لطفااااا
ات:اوم باشه
جیهو:اخخخ جووووننن
ویوات:رفتم توی اتاق جیهو و بغلش کردم و خوابیدم...
×پرش زمانی(صبح ساعت ۹)
ویو کوک:خواستم برم جیهو رو بیدار کنم که با باز کردن در خشکم زد...
داشتم پیاز خورد میکردم که صدای باز شدن در اومد ... ارباب از در وارد شد و پرید بغل جیهو و جیهو رو بوسید... ارباب لباساش رو عوض کرد و نشست دور میز... غذا رو گذاشتم روی میز و کنار جیهو نشستم و قاشق رو نزدیک دهنش بردم...
ات:بگو عا
جیهو:عاااااا
قاشق رو گذاشتم توی دهنش و لپش رو آروم کشیدم خیلی کیوت بود... یه جورایی حس مادر بودن بهم دست داده بود
جیهو:آپا
کوک:هوم؟
جیهو:ملسی
کوک:تو خوشحال باشی برام کافیه
جیهو:اونی
ات:جونم؟
جیهو:بیا بریم میخوام بقیه اسباب بازی هام رو نشونت بدم
ات:باشه ولی سیر شدی
جیهو:اوم ملسی خیلی خوجمزه بود
(یه نکته جیهو هنوز یکم توی تلفظ کلمات مشکل داره غلط املایی نیست😅👌)
ات:(توی اتاق) اووو چقدر خوشگله
جیهو:ولی به خوشملی تو نیس
ات:وروجک اینا رو از کجا بلدییییی
*قلقلی دادن*
جیهو:آپا همیشه هر چیزی که میخوام رو برام فراهم میکنه هیج وقت بهم نه نمیگه
ات:اوهوم قدرشو بدون
جیهو:ولی دلم برای مامانم تنگ شده هیچ وقت ندیدمش*بغض*
ات:هی هی درست میشه نگران نباش میدونی منم پدر ندارم *خنده ی تلخ*
جیهو:چرا؟
ات:خوب ولم کرد و مجبور شدم از ۱۴ سالگی برم سر کار تا بتونم خرج در بیارم*بغض*
جیهو:اونی گریه نکل حیفه
ات:گریه نمیکنم خوب دیگه بخواب شب بخیر
جیهو:اوم باچه شب تو هم بخیر
ویو کوک:میخواستم ببینم ات با جیهو خوب کنار میاد یا نه پس بعد اونا رفتم و گوشم رو گذاشتم به در اتاق... نمیدونم چرا با حرفاش قلبم درد گرفت
ویو ات:بازم گذشته برام یاد آوری شد... چرا گریم میاد الان خیلی وقته گذشته... داشت گریم میگرفت که در اتاق باز شد.. جیهو بود اومد و روی دلم نشست
جیهو:اونی
ات:جونم؟
جیهو:میشه بیای پیشم بخوابی؟
ات:آخه اذیت میشی
جیهو:نچ نمشمم لطفااااا
ات:اوم باشه
جیهو:اخخخ جووووننن
ویوات:رفتم توی اتاق جیهو و بغلش کردم و خوابیدم...
×پرش زمانی(صبح ساعت ۹)
ویو کوک:خواستم برم جیهو رو بیدار کنم که با باز کردن در خشکم زد...
۲۹.۷k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱